گفتگوی مهر با امیر خلبان عبدالله فرحناك؛
خاطرات شبحی که به گردان تایگرها پیوست
به گزارش پرسی بلاگ، پس از انقلاب که فرمانده گردان نگهداری شدم، همه منتظر بودند برای پرونده من هم اتفاقی بیافتد. عبدالله فرحناک؟ حفاظت اطلاعات نوشته بچه مسلمان است. جرمم پیش از انقلاب این بود که بچه مسلمانم.
خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ و ادب _ صادق وفایی: بعد از احوالپرسی با ۴ تن از خلبانان هواپیمای شکاری اف پنج تایگر در سالهای دفاع مقدس، این دفعه نوبت یکی از پیشکسوتان و معلم خلبانان اف پنج بود. بدین سان بعد از گفتگو با امیران، غلامرضا یزد، عباس رمضانی، بهرام علیمرادی و جلال آرام، سراغ امیر جانباز خلبان عبدالله فرحناک رفتیم که روزگار بازنشستگی را کنار همسر و فرزندش طی می کند.
فرحناک، خلبانی است که بگفته خود زیر بار زور نمی رفته و در پرونده حفاظت اطلاعات قبل از انقلابش، عبارت «بچه مسلمان» به عنوان جرم ثبت شده بود. همین طور خویش را به عنوان خلبانی معرفی می کند که سوانح و خاطرات تلخ زیادی داشته و ابتدا با هواپیمای اف چهار فانتوم پرواز می کرده اما به دنبال یک سانحه، با رای دادگاه نظامی به هواپیمای اف پنج منتقل شده است. فرحناک همین طور پروازهای زیادی با اُمرا و فرماندهان نیروی هوایی در سالهای قبل از انقلاب داشته که یکی از آنها نادر جهانبانی است که پیشتر به بهانه چاپ کتاب «ژنرال چشم آبی» مطالبی را در رابطه با اش منتشر کردیم.
آمدن نوروز و سال نو، بهانه ای شد تا به احوالپرسی این امیر و معلم خلبان پیشکسوت برویم که در مقطعی فرمانده پایگاه امیدیه بوده و ۱۰ معلم خلبان اف پنج را تربیت کرده است. فرحناک همین طور معلم و استاد خیلی از خلبانان سرنوشت ساز جنگ مانند شهید عباس بابایی بوده است.
***
پیش از شروع گفتگو با این خلبان پیشکسوت، مروری بر گفتگوهای دیگر با خلبانان اف پنج داریم که در پیوندهای زیر قابل دسترسی و مطالعه هستند:
۱) گفتگو با آزاده جانباز غلامرضا یزد:
«موشک سوم که زیر هواپیما خورد با صندلی ام پرتاب شدم»
۲) گفتگو با جانباز خلبان عباس رمضانی:
«روایت فردای انقلاب و ابراز محبت شدید مردم به خلبانان در حرم امام رضا (ع)»
«خاطره بمباران پایگاه اربیل در دومین روز جنگ/صدام یک سال دیرتر حمله می کرد به اهدافش می رسید»
«روایت ماموریت دوفروندی اف پنج هایی که از سلیمانیه برنگشتند/تجربه بازگشت خلبان از مرگ»
۳) گفتگو با آزاده جانباز بهرام علیمرادی:
«روایت بمباران نیسان عراق و سقوط در بُستان ایران بین نیروهای دشمن»
۴) گفتگو با امیر خلبان جلال آرام:
«پنج مهر ۵۹ بدترین روز پایگاه دزفول و خوزستان بود / مرتب پیام می دادند کمک کنید پل دارد سقوط می کند!»
«ماجرای اجکت اسماعیل امیدی و غلامرضا یزد و غربت خلبان های اف پنج»
***
در ادامه مشروح گفتگو با امیرخلبان عبدالله فرحناک را می خوانیم؛
* جناب فرحناک با اجازه تان شروع کنیم!
(شاعر) می گوید «زندگی کردن من مردن تدریجی بود/هرچه جان کند تنم عمر حسابش کردند»
برای ما پیرها خیلی دشوار است. چندروز پیش به عنوان جانباز مرا خواستند. بهزیستی برایم کمیسیون پزشکی گذاشته بود. خوشبختانه معلولیتم را تایید کردند. از آقایان و خانم های دکتر پرسیدم برایم چه چیزی در نظر گرفته اید؟ گفتند اگر مایل باشید شما را بفرستیم کهریزک!
* برای نگهداری به عنوان سالمند؟
بله. من هم در جواب گفتم «شیر شیر بُوَد، گرچه پیر بود. خانم و آقای دکتر که چنین حرفی می زنید، من هنوز سالم و سرپا هستم. خانمم و پسرم با من هستند. به من نیاز دارند و من هم به آنها نیاز دارم. چه طور چنین حرفی می زنید؟» درست است همسرم هم اکنون بالای ۷۰ سال دارد. ولی هنوز با جان و دل با من زندگی می کند. ۵۲ سال است زندگی مشترک داریم. دو پسر دارم. پسر بزرگم ازدواج کرده و رفته و پسر کوچکم سندروم دان دارد و یکی از فرشته های خداست. مثل مرغ عشق می ماند. بامداد که از خواب بیدار می شود، من و مادرش را می بوسد و بامداد به خیر می گوید. هیچ مشکلی با او نداریم.
به هر تقدیر داریم زندگی می نماییم. با بد و خوب و سختی اش ساخته ایم ولی جامعه به درستی پذیرای ما نیست. چرا؟ جرم ما چیست؟
زمانی که سولو شدم...
* سالش را هم می فرمایید؟
سال ۱۳۴۶ بود. رفتم آمریکا و برگشتم و آمدم و خلبان شدم؛ خلبان هواپیمای فانتوم. چون از ستوان یاری و فنی آمده بودم، دوره دانشکده را در کمتر از دو سال طی کردم. یعنی یک سال و هفت ماه طول کشید. هفت ماه با سردوشی دانشجویی با هواپیمای اف فور پرواز می کردم.
برای معاینه قلب رفتم پیش مرحوم دکتر صبا پزشک قلب نیروی هوایی. گفت «پسرم ضربان قلبت خیلی زیاد است. ۱۲۰ تا می زند. برای خلبانی اصلا مناسب نیستی.» ولی من عاشق این راه بودم. به یک پزشک قلب مراجعه کردم و ماجرا را گفتم. قطره ای داد و گفت «فقط ۲۵ قطره بخور و اصرار کرد مبادا بیشتر بخوری! با این میزان اگر به آزمایش بروی، ضربان قلبت معمولی می شود و می آید روی ۷۰. این طوری می پذیرند!»* حالا که صحبت گذشته را می نماییم، چه سالی وارد نیروی هوایی شدید؟
۱۳۴۳.
* یعنی ورودی ۴۳ دانشکده خلبانی هستید؟
نه. اول وارد رسته فنی شدم. بعد رفتم خلبانی. ۵ برادر و ۵ خواهر بودیم و زندگی سختی داشتیم. وقتی گفتم می خواهم خلبان شوم، پدرم گریه کرد و گفت تو اولاد ارشد من هستی. اگر برایت اتفاقی بیافتد با این بچه ها چه کنم؟ به هر تقدیر مانع رفتن من به دانشکده خلبانی شد و من داوطلب رفتن به بخش فنی شدم.
* یعنی مِینتِنس شدید.
بله. دوسال دوره آموزشی را در آمریکا پشت سر گذاشتم و برگشتم ایران. گفتم خب هم اکنون که پدر نمی داند. اقدامی کنم ببینم می توانم برای پرواز بروم یا نه. پیگیر شدم و گفتند چون سن ات ۲۴ سال شده نمی توانی! پرس و جو کردم؛ پیشنهاد کردند می توانی صغر سن بگیری. به یک دفتر اسناد حق حسابی دادم که برایم ۳ سال صغر سن گرفت. بعد داوطلب آزمون های خلبانی شدم. همه کارها را انجام دادم و برای معاینه قلب رفتم پیش مرحوم دکتر صبا پزشک قلب نیروی هوایی. گفت «پسرم ضربان قلبت خیلی زیاد است. ۱۲۰ تا می زند. برای خلبانی اصلا مناسب نیستی.» ولی من عاشق این راه بودم. به یک پزشک قلب مراجعه کردم و ماجرا را گفتم. قطره ای داد و گفت «فقط ۲۵ قطره بخور و اصرار کرد مبادا بیشتر بخوری! با این میزان اگر به آزمایش بروی، ضربان قلبت معمولی می شود و می آید روی ۷۰. این طوری می پذیرند!»
من قطره را برداشتم و به جای ۲۵، ۳۰ تا ۳۵ و بیشتر خوردم. بامداد فردا برای معاینه قلب رفتم. خانمی به اسم خانم آرام دستیار دکتر صبا بود. نبض مرا گرفت و گفت پدرسوخته چه کار کردی؟ خندیدم. گفتم عاشق این راهم. کاری نکرده ام. بعد ماجرای قطره را تعریف کردم. گفت وای به روزگارت! رفت برای دکتر تعریف کرد. دکتر هم گفت حالا که راهت را انتخاب نموده ای عیب ندارد. تاییدم کرد و رفتم برای خلبانی.
خدا رحمت کند آقای (محمود) ضرابی سال سه ی من بود. یعنی با دوستانش سه سال در دانشکده مانده و منتظر بورسیه بودند. من چون آمریکا رفته و انگلیسی ام خوب بود، در بیگ تستی که امتحان دادم ۹۸ گرفتم. همه تعجب کردند. بعد که سوابقم را بررسی کردند، گفتند نه یک تجدید نظر بشود و باردیگر امتحان بگیرند. این دفعه ۹۹ شدم. بدین سان آماده اعزام شدم.
(جهانگیر) ابن یمین بود، ضرابی بود، (قاسم) مساعد بود، تقی زاده، (هوشنگ) شیروین. اغلب بچه های قدیمی بودند. در آمریکا باردیگر از من تست انگلیسی گرفتند.
* چه سالی رفتید آمریکا؟
سال ۴۶. باردیگر قبول شدم. یکی از آقایان که در پایگاه مودی آمریکا بود، وا خورده و نتوانسته بود ادامه دهد. گفتند جای او خالی است. تیمسار جهانبانی آن زمان به عنوان مستشار آمده بود پیگیر کار بچه ها باشد. او من را برای آن جای خالی پیشنهاد نمود.
دوره آموزشی زبان در تگزاس بود. چون امتحان دادم، برای من آموزش زبان نگذاشتند و بلا فاصله برای پرواز رفتم. بدین سان T41 را شروع کردم و دوره اش را با موفقیت پشت سر گذاشتم. بعد T37 آغاز شد. معلم خلبان من در این دوره، یک آلمانی الاصل به نام بونگارت بود. نخستین روز آشنایی گفت «من این کچل شکم گنده را دوست دارم.» واقعا هم دوست داشت. من را به عنوان پسر خودش به منزل می برد و پذیرایی می کرد.
بعد T37 آغاز شد. معلم خلبان من در این دوره، یک آلمانی الاصل به نام بونگارت بود. نخستین روز آشنایی گفت «من این کچل شکم گنده را دوست دارم.» واقعا هم دوست داشت. من را به عنوان پسر خودش به منزل می برد و پذیرایی می کردپرواز T37 هم با موفقیت انجام شد؛ بدون مشکل. بعد قرار شد بروم...
* T38!
بله. معلمم از من رضایت کامل داشت و مشکلی نداشتم. به هرتقدیر با سردوشی دانشجویی و طول دوره یک سال و ۷ ماه برگشتم. آمدم برای هواپیمای اف فور.
* پس ۴۶ رفتید آمریکا، ۴۷ برگشتید و برای اف فور انتخاب شدید.
بله. آمریکایی ها در برگه ای نوشتند می توانم بمانم و درخواست نمودند در اسکادران های آنها پرواز کنم.
* می توانستید بمانید؟
بله. ولی به خاطر کشورم برگشتم.
* کمی از همدوره ای های آمریکا صحبت نماییم. با چه کسانی بودید؟
(اصغر) سلیمانی، (هاشم) آل آقا، (قاسم) برزگر، (قاسم) گل پرور و (حسین) میرعشق االله. پسر آل آقا هم اکنون دکتر شده است. از آن طرف عدنان خیرالله وزیر دفاع عراق هم در آمریکا بود. فرمانده نیروی هوایی نیجریه هم همکلاس ما بود و آموزش می دیدند.
* طبق پشت نوشته عکس تان با عدنان خیرالله و افسر نیجریه ای، این مسئله مربوط به سال ۱۹۶۷ است.
بله.
* نکته مهم در رابطه با شما این است که اف پنجی هستید اما اول کارتان با اف فور بوده است. خودتان خاطره و علتش را بفرمایید!
تا سال ۵۱ اف فور بودم. اغلب اُمرایی که فرمانده ما بودند مثل تیمسار (سعید) مهدیون، الهی و (عبدالحسین) مینوسپهر خوشبختانه به اسم صدا می کردند و به عنوان کابین عقب خودشان می بردند. چون به شیراز منتقل شده بودم. اکثرا انتخابم می کردند به تهران بیاییم.
* پس از آمریکا و برگشت به ایران، به پایگاه یکم رفتید دوره زمینی اف چهار را طی کردید و بعد منتقل شدید شیراز برای آموزش کابین عقب.
بله. تا اینکه سال ۵۰ از شیراز منتقل شدیم تا کابین جلو را آموزش ببینیم. خوشبختانه معلم خلبان من در اف فور تیمسار (مجتبی) زنگنه بود و با ایشان سولو شدم. پروازها را بطور معمول انجام می دادیم. منزل ما رستم آباد شمیران بود که هم اکنون شده دیباجی. سرویس اداری ما یک دستگاه ریو بود و جاده ها هم خاکی. پس از ظهر روزی، تیمسار پورصبا که آن موقع سروان و معاون گردان ما بود، من را برای یک پرواز در عصر انتخاب نمود. التماس کردم که اگر از سرویس جا بمانم، وسیله ای ندارم به پیچ شمیران بروم. دیر می شود. تلفن هم نبود بتوانیم به خانواده خبر بدهیم. گفتم نگران می شوند. اما گفت «همین که بهت می گویم. می روی پرواز را انجام می دهی!» می خواهم بگویم پروازهای کابین جلویی ام با ناراحتی و نگرانی آغاز شد. خلبان هواپیمای دیگر تیمسار (مهدی) دادپی بود. آمد بریف کرد و قرار شد برویم پرواز برای تاکتیک رهگیری.
* تمرین داگ فایت.
خدا سرهنگ محمد صلح جو را رحمت کند. کابین عقب من بود. کلاه و تجهیزات را گرفتیم و داخل هواپیما نشستیم. وی خاطرنشان کرد من دستکش ندارم و برگشت. آقای دادپی در رادیو گفت پس چه کار می کنید؟ چرا نمی آیید؟ برایش توضیح دادم و به هرتقدیر آمدیم سر باند و تیک آف کردیم. وارد منطقه شدیم و آغاز به مانور کردیم. اول ما دشمن بودیم و آقای دادپی خودی. گردش هایی که می کردیم آرام و راحت بود. بعد ما خودی شدیم و باید حمله می کردیم. ارتفاع گرفتیم و رسیدیم به ۳۷ هزارپا. در آن ارتفاع دنبال ایشان افتادیم. بمحض اینکه گردش شدیدی کردم، هواپیما افتاد در فِلَت اسپین و از کنترل خارج شد. کابین عقب فریاد می کشید چه کار می کنی؟ گفتم «فرامین با من نیست. تو هم تلاش کن ببین می توانی فرامین را به دست بگیری یا نه؟»
بعد ما خودی شدیم و باید حمله می کردیم. ارتفاع گرفتیم و رسیدیم به ۳۷ هزارپا. در آن ارتفاع دنبال ایشان افتادیم. بمحض اینکه گردش شدیدی کردم، هواپیما افتاد در فِلَت اسپین و از کنترل خارج شد. کابین عقب فریاد می کشید چه کار می کنی؟ گفتم «فرامین با من نیست. تو هم تلاش کن ببین می توانی فرامین را به دست بگیری یا نه؟»از ۳۷ هزارپا تا ۱۷ هزارپا آمدیم. وقتی وضعیت را دیدیم، به ناچار ایجکت را کشیدم و پریدیم بیرون. صلح جو که اول پرید، ساعت و هلمتش رفت. چون با سرعت یک و نیم برابر سرعت صوت از هواپیما پریدیم.
* یعنی اجکت استانداری نکردید!
دقیقا! به هرتقدیر رسیدیم زمین. من این طرف کوه آمدم پایین و او آن طرف. بمحض اینکه به زمین رسیدم و چتر را باز کردم، دیدم یک مار فیش فیش کنان به سمتم می آید. فرار کردم و سرازیری کوه را آمدم پایین.
* کجا بود؟ کدام منطقه؟
کوه های سمنان. صلح جو هم آمد و پایین کوه همدیگر را پیدا کردیم. یک چوپان داشت گوسفندهایش را می چراند که هلی کوپتر نجات آمد و ما را برداشت. این خلبان هلی کوپتر را از قبل می شناختم. زمانی که در آمریکا بود، من با درجه ستوان یاری در پایگاه شپارد برای فنی آموزش می دیدم. او آن جا دوره خلبانی هلی کوپتر می دید. اسمش خاطرم نیست. در آمریکا ستوان دو بود و لهجه ترکی هم داشت. من هم ترک بودم. می دانید که من، از ایل شاهسوند هستم و فامیلم قبلا قره بیک لو بوده است. ایشان گفت چه شد پریدی بیرون؟ ماجرا را برایش تعریف کردم. او هم ما را رساند بیمارستان و بستری شدیم.
بعد از معاینه و خوابیدن در قسمت عمومی داشتیم گپ می زدیم...
* شما و کابین عقبتان.
بله که در همین گیر و دار، تیمسار (محمد) خاتم آمد؛ با لباس و راکت تنیس. ما سریع از تخت پایین پریدیم و احترام گذاشتیم. آمد دست گذاشت روی شانه ام و گفت «پسرم خوشحالم صحیح و سالم هستید. فدای سرتان!» به دکترها هم سفارش ما را کرد و اظهار داشت: «از این بچه های من مراقبت کنید!»
* ظاهرا خاتم خیلی هوای خلبان ها را داشته است!
خیلی! وجدانا خیلی هوای خلبان ها را داشت. دوست داشتنش هم ظاهری و تظاهر نبود. واقعا قدردان بود. وقتی چنین برخوردی دیدیم، خیلی خوشحال شدیم. اما کمی بعد آقای دیگری با راکت و لباس تنیس وارد اتاق شد. او را نمی شناختیم و هر دو دراز کشیده بودیم. فریاد زد «پدرسوخته ها! کدامتان خلبان جلویی بوده اید؟» گفتم من بوده ام. گفت «پدرت را درمی آورم! دادگاهی و بیچاره ات می کنم. هواپیمای اف فور E را زده ای زمین دراز کشیده ای برای خودت؟»
* وضعیت جسمی تان چه طور بود؟ شکستگی یا چیزی؟
نه. سالم بودیم.
* پس ظاهرتان چیزی نشان نمی داد!
نه. خوب بودیم. وقتی این حرف ها را زد خیس عرق شدیم. ای دل غافل! حالا چه می شود؟ چه کنیم؟ پرس و جو کردم که این آقا که بود؟ گفتند سپهبد (علی) قمقانی رئیس ایمنی پرواز نیروی هوایی.
سه چهار روز در بیمارستان بستری بودیم و روزهای سختی را پشت سر گذاشتیم. چندروز بعد منوچهر طوسی دوستم زنگ زد و گفت «عبدالله چه نشستی؟ برو گل و شیرینی بخر! تیمسار قمقانی ایجکت کرده! برو ملاقاتش!»
* [خنده]
طوسی گفت «در فاینال، کبوتر رفته توی موتور هواپیمای قمقانی و یک موتور را از دست داده است. هواپیمایش هم رفته توی پادگان جِی و ۷۰ نفر را کشته است. هم اکنون وقتش است! برو!» من هم رفتم گل گرفتم و به ملاقات تیمسار قمقانی رفتم. باور کنید خداوند قادر متعال ما انسان ها را به عناوین مختلف آزمایش می کند. خوش به سعادت کسانی که معتقدند. «هر که شد محرم دل در حرم یار بماند/وان که این راز ندانست در انکار بماند»
به هر تقدیر وقتی مرا دید، گفت پسرم بیا تو! گفت «زمانی می رسد که انسان نیاز دارد از هواپیما بیرون بپرد!» در صورتیکه در آموزش ها به ما یاد داده بودند هواپیماهای اف فور و اف پنج می توانند با یک موتور پرواز کنند. خودمان هم وقتی معلم شدیم به شاگردها یاد می دادیم. یکی از موتورها را می گرفتیم و به شاگرد نشان می دادیم که آقا ببین سینگل اینجین می آییم و می نشینیم و هیچ مشکلی هم پیش نمی آید.
آقای قمقانی، سپهبد خلبان بود و این وضعیت برایش پیش آمده بود. طبق گفته های ایشان من را دادگاهی کردند.
* یعنی پس از این ملاقات و عیادت شما از او، باز هم دادگاهی شدید؟
بله. وارد دادگاه که شدم دیدم سه سرهنگ خلبان آمریکایی در جایگاه قضاوت نشسته اند. نخستین حرف که زده شد، این بود که چرا ایجکت کرده ای؟ هر سه آمریکایی دست بلند کردند و گفتند اصلا نیازی به این صحبت ها نیست. امروز روز شکرگذاری است. به من هم گفتند خدایت با خدای ما متفاوت است! تو از هواپیمایی بیرون پریده ای که کسی در آمریکا هم مثلش را سراغ ندارد.
از این جلسه بیرون آمدیم و منتظر رای شدیم. بعد اعلام نمودند تصمیم گرفته اند از این به بعد با هواپیمای C130 پرواز کنی. من هم بلا فاصله اعتراض دادم و گفتم یا شکاری پرواز می کنم یا وینگ ام را می کَنَم.
* یعنی تیمسار خاتم که آن طور پشت خلبان ها بود و به ملاقاتتان آمد، حمایتی نکرد؟
خب فرمانده نیرو و خیلی گرفتار بود. همین که لطف کرد و سری به ما زد، جای شکر داشت. اگرچه این مساله برای خود آقای قمقانی هم پیش آمد، ولی دستور تشکیل دادگاه را پیش از ایجکت خودش صادر کرده بود. به هرصورت بعد از صدور رای، تیمسار خاتم گفت نه! این خلبانِ کابین جلو را بفرستید برای پرواز با اف پنج.
* یعنی خاتم هم نمی توانست حکم را عوض کند و شما را در اف چهار ابقا کند. مجبور شد به این مسئله تن بدهد که شما در شکاری بمانید ولی اف پنج!
دقیقا! به این صورت بود که برای پرواز با هواپیمای اف پنج به پایگاه دزفول منتقل شدم.
* چه سالی بود؟
سال ۱۳۵۰. آن جا با تمام بچه ها دوست بودم. یا قدیمی تر یا همدوره ای هایم بودند. تیمسار میرعشق الله، یا تیمسار (ایرج) امامی. فرمانده گردان ما سرگرد کیفان و بهایی بود.
کپتن رمزی نماز خواندن من را می دید و می پرسید چه کار می کنی؟ می گفتم آی پری دِ گاد. (I pray the god) بدین سان از من خواست قرآن و بایبل ام را به او بدم. پس از مطالعه مسلمان شد و گفت من قبول کردم راهی که تو می روی راه درست استخوشبختانه از هفت هشت سالگی که خدا و خودم را شناختم، نماز می خواندم و خدای خودم را ستایش می کردم. وقتی بزرگ شدم، این راه را ادامه دادم. در آمریکا هم همچنین بود. همه تعجب می کردند چه طور نه به باشگاه افسران می روم و نه مشروب می خورم. هم اتاقی من یک سیاه پوست به نام کپتن رمزی بود. دو اتاق داشتیم و یک آشپزخانه مشترک.
* این هم اتاقی ها همان افسرهایی بودند که به انجام کارهای دانشجویان خلبانی کمک می کردند.
خودشان هم برای خلبانی آمده بودند. کپتن رمزی نماز خواندن من را می دید و می پرسید چه کار می کنی؟ می گفتم آی پری دِ گاد. (I pray the god) بدین سان از من خواست قرآن و بایبل ام را به او بدم. پس از مطالعه مسلمان شد و گفت من قبول کردم راهی که تو می روی راه درست است.
در گردان اف پنج، این آقای کیفان نسبت به من کینه داشت. من مربی یا سرپرست یک عده دانشجوی جدیدالورود بودم. ازجمله آقای اسماعیل امیدی...
* همین هم اکنون به یادش بودم.
خدا رحمتش کند! شش هفت نفر بودند. بچه های جوان و راحتی بودند. بمحض تعطیلی گردان دور هم جمع می شدند. من در این گردهمایی ها نبودم. راه خودم را می رفتم و پیگیر خودم بودم.
* در آن دوره مرتضی فرزانه و قاسم گلچین هم بودند.
دقیقا! این ها به عنوان فرمانده گردان حضور داشتند. به ویژه جناب فرزانه که سرگرد بود. در هرصورت آقای کیفان نسبت به من حساسیت داشت. ولی خوشبختانه از جایی که اقبال داشتم، تیمسار علی دهنادی که بعدا فرمانده پایگاه اصفهان شد و یکی از خلبان های به نام نیروی هوایی است، بچه قلهک شمران بود. در دبیرستان من و ایشان و جناب (فریدون) ایزدستا همکلاس بودیم؛ در دبیرستان جم قلهک.
جناب دهنادی معاون عملیات پایگاه دزفول بود و هوای من را بیش از اندازه داشت. هم دوستش بودم، هم بچه محلش. یک روز با ایشان پرواز گانری داشتیم که بمب سنگین بزنیم. من دیگر سولو شده بودم و با اف پنج پرواز می کردم. وقتی بمب سنگین را زدم، فیوز نوزش (دماغ) عمل کرد ولی فیوز تیل اش (دُم) عمل نکرد. آقای دهنادی گفت اگر می توانی بپر بیرون! ولی یک شوک به هواپیما دادم و بمب رفت و ما را رها کرد.
بعد چندنفر از ما از دزفول به تبریز منتقل شدیم.
* چه سالی؟
سال ۵۱ به تبریز منتقل شدم. خدا رحمت کند! با جناب برزگر، گل پرور و (محمد) دانشپور بودیم. خدا رحمتش کند! ممد همدوره و رفیق من بود. سرهنگ میزراییان هم فرمانده گردان ما بود که خانمش آمریکایی بود. طی یکی دو ماه به عنوان معلم خلبان معرفی شدم. همان سال ۵۱ که به تبریز منتقل شدم، ازدواج کرده بودم. روزی پدرخانمم زنگ زد که «عبدالله چه نشستی که خانمت حامله است. او را برده ایم بیمارستان و دارد فارغ می شود. اگر می توانی خودت را برسان!»
* ایشان تهران بود؟
بله. من تبریز بودم و ایشان تهران. آمدم پیش فرمانده گردان. تیمسار خامنه ای فرمانده پایگاه بود. تیمسار (اصغر) ایمانیان هم جانشین اش که پهلوی فرمانده گردان نشسته بود. با آقای کیفان درخواست مرخصی ام را مطرح کردم. گفت برو بیرون می گویم برایت مرخصی بنویسند. یک ساعتی بیرون اتاق منتظر شدم. ولی داشت دیر می شد. چون ساعت یک ودوی بعدازظهر بود و منتظر دستور مرخصی بودم. باید از تبریز به تهران می آمدم و به تاریکی می خوردم. باردیگر داخل شدم و احترام گذاشتم و گفتم «قربان اگر ممکنست مرخصی را زودتر بدهید. من عجله دارم.» گفت «به تو گفتم برو بیرون! می گویم برایت بنویسند.» من هم یک حرف بی ادبی زدم و آمدم بیرون.
بعد از دوهفته برگشتم پایگاه. بمحض ورود مرا به بازداشتگاه بردند. بامداد فردایش گفتند فرمانده پایگاه خواسته به صبحگاه بروید. در بامداد گاه فرمانده گفت «نمی دانم این افسر خلبان کجا بوده و کدام دانشکده دوره دیده که به فرمانده گردانش توهین کرده و گذاشته رفته و در برگشت هم تلگراف زده و یک هفته مرخصی گرفته و باز مرخصی گرفته.» یعنی یک یاغی به تمام معنا بودم و همه می دانستند عبدالله فرحناک زیر بار حرف زور نمی رودسوار ماشینم شدم. یک فورد آمریکایی داشتم. دژبان دم در گفت شما ممنوع الخروج هستید. سیبیل ها را تاب دادم و گفتم جان این ها بگذار من بروم! او هم گفت «بله شاخ سبیلت برو!» آمدم تلگرافخانه تلگراف زدم به فرمانده پایگاه. «از ستوان فلانی به فرمانده پایگاه! به خاطر زایمان همسرم ناچارم یک هفته مرخصی بگیرم.» خانمم متاسفانه سزارین شد و اجبار داشت یک هفته دیگر بماند. یک تلگراف دیگر زدم که به دلیل سزارین ناچارم یک هفته دیگر بمانم. خدا پسر اولم را به ما داد و پس از دوهفته برگشتم پایگاه. بمحض ورود مرا به بازداشتگاه بردند. بامداد فردایش گفتند فرمانده پایگاه خواسته به صبحگاه بروید. در بامداد گاه فرمانده گفت «نمی دانم این افسر خلبان کجا بوده و کدام دانشکده دوره دیده که به فرمانده گردانش توهین کرده و گذاشته رفته و در برگشت هم تلگراف زده و یک هفته مرخصی گرفته و باز مرخصی گرفته.» یعنی یک یاغی به تمام معنا بودم و همه می دانستند عبدالله فرحناک زیر بار حرف زور نمی رود.
* چندروز در بازداشت بودید؟
دوسه روز.
* چرا؟ چرا رهایتان کردند؟
چون معلم خلبان بودم. منشی گردان را فرستادند بگوید بیا کسی را نداریم پرواز کند. در این زمینه باید با تیمسار مهرگان فر صحبت کنید. ایشان را می شناسید؟
* بله. خلبان اف چهارده.
ایشان شاگرد من بود. ما را گذاشتند پرواز. چهارفروند و تاکتیک مان این بود بمب سنگین بزنیم و بعد برویم برای رهگیری. مهرگان فر می خواست به عنوان لیدر سه چک شود که بتواند چهارفروند با خودش ببرد. شماره ۲ (هوشنگ) نصیری که شاگرد من بود و سولو شده بود. شماره ۳ من بودم در کابین عقب به عنوان معلم حضور داشتم و کابین جلویم شهید ناصر رفیق بود که در جنگ شهید شد. شماره چهار هم (محمدرضا) زارع نژاد.
رفتیم در رنج و ۲ تا ۲ تا سوا شدیم. دوتا رفتند بمب ها را زدند و ما هم رفتیم بمب ها را زدیم. اوج گیری کردیم و در اختیار رادار قرار گرفتیم. بعد رهگیری را شروع کردیم. دیدیم نصیری مرتب عقب می ماند. نزدیکش که شدیم دیدیم ای دل غافل! بمب سنگینش نرفته است. به سرعت به مهرگان فر گفتم زارع نژاد را با خودت ببر! من هم نصیری را بردم در رنج که بمبش را بزند. حالا بنزینش کم شده و حالت اضطراری گرفته است. به او گفتم تو جلوتر بنشین! من پشت سرت می آیم. در لحظاتی که مشغول کوشش برای فرود بودیم، آقای رفیق که کابین جلوی من بود، یک لحظه رفت پشت استیک و هواپیما را بلند کرد. در نتیجه استال کردیم و با ته خوردیم زمین. انتهای باند بودیم که چرخ ها شکست.
سوانحی که من داشتم بیش از اندازه بود. بمحض اینکه زنگ اضطراری می زدند تیمسار آیت محققی که در ماجرای کودتای نقاب اعدام شد، می گفت «بپرسید ببینید عبدالله فرحناک بالاست؟» می گفتند بله. می گفت «خب پس علت اِمِرجنسی مشخص شد.» یعنی خلبانی بودم که مرتب با ناراحتی و سانحه روبرو بودم.
* جناب فرحناک شما ۵۱ ازدواج کردید.
بله.
* سال تولدتان را نگفتید.
متولد سال ۱۳۲۰ هستم. به خاطر آن سه سال صغر سن می گویند ۱۳۲۳ ولی متولد ۲۰ هستم.
در تمام طول پروازهایم امثال آقای مهرگان فر، آقای زارع نژاد، نصیری، منصور آزاد، مهدی بخشنده و... حضور داشتند و این ها شاگردانم بودند.
سال ۵۳ به عنوان معلم خلبان و خلبان آماده مشغول بودم که از ستاد نیروی هوایی زنگ زدند که مقرر است امشب سپهبد نادر جهانبانی را ببری اصفهان.
* از دزفول.
بله. با اف پنج B. آن موقع پایگاه های دزفول و تبریز اف پنج E و F داشتند. با برج و هواشناسی تماس گرفتم. گفتند پنج هشتم ابر CB است و پروازهای ایران ایر هم کنسل هستند. به آجودان تیمسار زنگ زدم و گفتم وضع این است.
* آهان! نشاندن هواپیما توسط جهانبانی را می خواهید بگویید!
بله.
* آن موقع سال ۵۳ سمتش چه بود؟ چه پستی داشت؟
رییس ورزش بود و درجه اش هم سپهبد.
آجودانش گفت تیمسار گفته پای هواپیما بماند می آییم برویم پرواز. من چتر خودم و چتر او را پای هواپیما بردم. چون اف پنج B چتر سنگینی دارد. نشسته بودم که دیدم ماشینش آمد. ایستادم و احترام گذاشتم. آمد شانه من را فشار داد و گفت کپتان چرا چتر مرا آوردی؟ گفتم قربان وظیفه ام بود. گفت «نه. من می خواستم سنگینی چتر را حس کنم.» بعد گفت «خب کپتان تو معلمی. تو جلو می نشینی یا من؟» و اضافه کرد تو جلو بنشین من عقب می نشینم. سوار شدیم و روشن کردیم و با برج تماس گرفتیم.
مسئول برج خانم تهرانی بود؛ یکی از برج مَن های باسابقه نیروی هوایی. بمحض تماس گفت «آقا من که به شما گفتم پروازها کنسل است و هیچ پروازی نداریم!» تیمسار جهانبانی مایک باتن را فشار داد و گفت نادر هستم کد شماره ۲. خانم تهرانی گفت «قربان سلام. بله. شما مجازید!» آمدیم سر باند و آغاز به تیک آف کردیم. هواپیما با من بود. چرخ و فلپ را جمع کردم. حساب کنید توی پس سوز هستیم و با این وضعیت رفتیم توی ابر. رعد و برق و همه می زد. گفت «کپتان هواپیما را من دارم!» شاید باور نکنید! خدا را گواه می گیرم. آغاز کرد به رول زدن و ۱۸ رول توی ابر زد که در ارتفاع ۴۵ هزارپایی از ابر بیرون آمدیم. بعد گفت تو هواپیما را داری. من گیج گیج بودم. در اصطلاحات پروازی داریم که تراست یور اینسترومنت. (Trust your instruments) به دستگاه های اندازه گیری اعتماد کن! خودم را جمع و جور کردم و با برج اصفهان تماس گرفتم.
اصفهان گفت «وضعیت این جا: تاندر شاور! آب روی باند ایستاده و مجاز به نشستن نیستید.» باردیگر در رادیو گفت «نادر هستم. کد شماره ۲.» اصفهان گفت «قربان بله شما مجازید!» تا فاینال هواپیما با من بود. ایشان گفت خب کپتان هواپیما را من دارم. به قدری قشنگ و جالب هواپیما را روی باند کوبید که آب از زیر چرخ ها بلند شد و تا کاکپیت رسید. این اتفاق، برای من که معلم خلبان بودم و هزار ساعت پرواز داشتم، بی سابقه بود.
به آشیانه رفتیم و تیمسار دهنادی آمد و احترام گذاشت. جهانبانی گفت هوای این جوان را داشته باش. امشب که نه ولی فردا که ان شالله هوا خوب شد بگذارید پرواز کند و برگردد. این بهترین خاطره من از این مرد بزرگ بود.
* حالا که داریم صحبت جهانبانی را می کنیم؛ سال گذشته (۱۴۰۲) کتابی با نام «ژنرال چشم آبی» منتشر گردید با هدف پاسخ به دروغ هایی که حول شخصیت جهانبانی ساخته و انتشار یافته اند؛ اینکه از زیر پل اهواز عبور کرده یا یک فانتوم را در جاده ساو نشانده و سپس با تعمیر آنرا به پایگاه برگردانده است. نویسنده این کتاب می گوید جهانبانی سال ۴۴ برای آوردن ۹ فروند اف پنج به ترکیه رفت و حشمت الله کریم زاده سیرجانی در بال او سقوط کرده و کشته شده است. در نتیجه از آن سال ممنوع الپرواز شده و تا سال ۵۲ که جانشین مرکز آموزش ها بوده، اجازه پرواز جمع و جنگی نداشته است. تنها می توانسته پرواز کند اما اجازه پرواز جمع و داشتن وینگ من نداشته است. فرصت خوبی است این مسئله را از شما بپرسم.
این مرد عاری از این حرف ها بود. لیدر تاج طلایی بود و مرتب پرواز می کرد.
* یعنی پروازش قطع نشد؟
نه. قطع نشد. باردیگر به عنوان ناظر و مشاور به آمریکا می آمد و پیگیر کار بچه ها بود.
* نویسنده کتاب نکته دیگری را هم می گوید که آمریکایی ها با جهانبانی خوب نبودند. چون مادرش روس بود.
دقیقا! و جرات اینکه کنارش راه بروند نداشتند. عقب تر از او راه می رفتند. چون شجاع بود. یک خلبان برجسته بود. بی انصافی است این ها را نبینیم. خب حکومت قبول کرده ایشان مخالف است و اعدامش کرده است. خب این طور تشخیص داده اند. من هم زمانی تشخیص هایی داشته ام. مثلاً زمانی که شاه می خواست پایگاه تبریز را افتتاح کند به من ماموریت دادند به بوشهر بروم. پسرم مریض بود و اعلام کردم به پیر به پیغمبر پسرم مریض است و باید او را دکتر ببرم. گفتند الا و لله باید تیک اف کنی و بروی بوشهر. من هم تیک آف کردم. اما چرخم را کشیدم و گفتم چرخ جمع نمی گردد. آتش نشانی را آوردند روی باند و گفتند این جا نمی توانی بنشینی. برو همدان بنشین بعد برو بوشهر.
زمانی که شاه می خواست پایگاه تبریز را افتتاح کند به من ماموریت دادند به بوشهر بروم. پسرم مریض بود و اعلام کردم به پیر به پیغمبر پسرم مریض است و باید او را دکتر ببرم. گفتند الا و لله باید تیک اف کنی و بروی بوشهر. من هم تیک آف کردم. اما چرخم را کشیدم و گفتم چرخ جمع نمی گردد. آتش نشانی را آوردند روی باند و گفتند این جا نمی توانی بنشینی. برو همدان بنشین بعد برو بوشهربعد از پاکسازی های بعد از انقلاب، همه منتظر بودند برای پرونده من هم اتفاقی بیافتد. عبدالله فرحناک؟ حفاظت اطلاعات نوشته این بچه مسلمان است. جرمم پیش از انقلاب این بود که بچه مسلمانم. جرم الانم چیست؟ چرا هم اکنون هم مورد مهر نیستم؟ با ۲۹ سال و ۱۱ ماه بازنشسته شدم. کجای قانون است؟ هم اکنون حقوق من نسبت به هم ردیف من ۵ میلیون اختلاف دارد. خب این طور تشخیص داده اند. من هم راضی ام و هیچ صدایی در نمی آورم. ولی آیا درست است؟ زمانی که شاگردم تیمسار بقایی، فرمانده نیروی هوایی شد گفتم «حبیب من درجه تیمساری را می دهم ستوان یکی را می گیرم. اجازه بده پرواز کنم!» خندید و گفت برو بنشین خانه تا ملک الموت بیاید سراغت!
خب انقلاب و شرایط دگرگون شده است. بله ولی دلیلی ندارد نسبت به هم حرف های بد بزنیم. ولی متاسفانه بعضی ها رعایت نمی کنند.
* پس اگر به بحث جهانبانی برگردیم، شما می گویید پس از سانحه آن اف پنج در ترکیه پرواز جهانبانی قطع نشد!
بله. قطع نشد.
* و لیدر هم بود و می توانست وینگ من ببرد؟
بله.
* در مورد اف چهار چه طور؟ با اف فور هم پرواز کرده است؟
در این زمینه خاطره ای ندارم و نمی توانم صحبت کنم.
* یکی از صحبت های آقای شاداب عسگری در کتاب «ژنرال چشم آبی» این است که جهانبانی پس از آن ماجرا به مرکز آموزش ها و وزارت ورزش رفت و دیگر با پرواز کاری نداشته است. بدین سبب اینکه عده ای می گویند او معلم خلبان بوده اشتباه است چون نیروی ستادی بوده نه پروازی.
بگذارید این خاطره را برایتان بگویم. پس از ایجکت تیمسار قمقانی هروقت می آمد می گفت «عبدالله فرحناک را صدا کنید من می خواهم با او پرواز کنم.» ما معلم خلبان هایی مثل بزرگر، دانش پور و (منوچهر) خلیلی داشتیم ولی مع ذالک تیمسار خامنه ای که فرمانده پایگاه بود، هر وقت می آمد، به من اشاره می کرد و می گفت «اون کله طاسه!»
تیمسار دانشپور برای دوره اِویک به آمریکا رفته و برگشته بود. به تیمسار خامنه ای یاد داده بود بعد تیک آف، تا ۱۵ هزارپا در افتربرنر اوج بگیرد و سرعت ۳۵۰ را نگه دارد. بعد برای حفظ فیول، راحت و آسوده تا ۳۲ هزارپا برود. ما از تبریز می رفتیم شیراز برای ستاد. یک روز دستور دادند کابین عقب تیمسار خامنه ای به شیراز بروم. هواپیما با او بود. بمحض تیک آف دیدم ارتفاع را رساند به ۱۰ هزار پا، ۳۰ هزار پا و ۴۰ هزار پا. نگران شدم و ارتفاع را که اعلام کردم گفت کُره بستان! کُره بستان! (بچه فرامین را بگیر!) که بلا فاصله فرامین را گرفتم و ارتفاع را کاهش دادم. ناچار شدیم برویم همدان چون بنزین در حالت افتربرنر بود و برای شیراز سوخت کم می آوردیم.
بعد گفت «این پدرسوخته اشتباه کرد و ما را به این وضعیت انداخت.» خب فرمانده بود و من هم جرات حرف زدن نداشتم. به هر تقدیر تمام این دوره ها گذشت. انقلاب شد و بلا فاصله من را به عنوان فرمانده نگهداری پایگاه مهرآباد انتخاب کردند.
* پس در بازه زمانی ۵۳ تا ۵۷ که انقلاب شد، اتفاق خاصی در خلبانی شما نیست و پروازها را بطور معمول انجام می دادید.
بله. در مهرآباد با نادر افسر و فری (فریدون) ذوالفقاری فرمانده گردان RF4 یکی از خلبان های برجسته نیروی هوایی، بودیم. آن زمان با این ها در گردان آر. اف فور بودیم. یک روز اتفاقا ایشان، من و نادر افسر، با هم فرود آمدیم. وی در آر. اف فور و ما در اف پنج A و B بودیم. دیگران ایراد می گرفتند که چرا F5 و F4 با هم فورمیشن لندینگ کرده اند؟
بعد از انقلاب که فرمانده گردان نگهداری شدم، بین همافرها همه نوع گروهی بودند؛ مجاهدین خلق، فدایی خلق و... چنانکه وقتی (جواد) فکوری فرمانده نیروی هوایی شد، دوره اش کرده و برایش مشکل به وجود آوردند.
من ۴ سال فرمانده این گردان بودم.
* یعنی از ۵۷ تا...
تا ۶۱. ظهر که می شد می گفتند همه برویم نماز. فلانی تو چرا به نماز جماعت نمی آیی؟ می گفتم من نماز را این طوری نمی خوانم. همه می دانستند خودم در اتاقم نمازم را می خوانم و در جماعت شرکت نمی کردم.
* پس شما هم مثل محمود اسکندری بوده اید.
بدتر از او. ماجرا، سر دورویی و دورنگی است. بیاییم این را از خودمان دور نماییم. قرآن می گوید و مکروا مکرالله. خب با مردم مکر می نماییم. با خدای خودمان که نمی توانیم مکر کنیم! روزی که امام درگذشت، من از همه جا بی خبرآمدم گردان. اسکارف قرمز بسته و سبیل ها را هم تاب داده بودم. دیدم همه علامت دهند. گفتم چه شده! گفتند خبر نداری؟ گفتم نه! گفتند امام فوت کرده است! خب من خبر نداشتم ولی ریا نکردم. حالا یک عده که اهل دورویی و دو رنگی بودند گفتند «عبدی، بچه ها را جمع کن بروید تشییع امام!» امام حسین برای همه گفته اگر دین ندارید آزاده باشید. قرآن را بخوانید ببینید سوره بقره چه می گوید! خداوند قادر متعال از ما چه می خواهد؟ از تقلب و دو رویی دست برداریم. حداقل با خودمان صادق باشیم. من ۸۶ ماه در منطقه (جنگی) و فرمانده پایگاه بودم. خب آخرش چه شد؟ چرا؟
* شما تا ۶۱ در مهرآباد و فرمانده گردان نگهداری بودید.
بله.
* بعدش رفتید پایگاه امیدیه؟
بله.
* آن جا فرمانده پایگاه شدید؟
اول معاون عملیات شدم، بعد جانشین پایگاه و بعد فرمانده پایگاه.
* تا آخر جنگ؟
بله. تا سال ۶۸. آن سال ۲۱ امیر نیروی هوایی را انتخاب کردند برویم ایران ایر. مدیرعامل وقت ایران ایر هم با ما قرار گذاشت برای پیگیری. روزی که بنا بود برویم، منشی ایشان گفت برایشان کاری پیش آمده و نمی تواند بیاید. من تنها کسی بودم که از این ۲۱ نفر سر باز زدم و نرفتم. چرا؟ چون اغلب بچه ها یا از خانمشان جدا شده بودند یا به خاطر عناوین مختلف به خاطر هزار دلار همدیگر را خراب می کردند.
الان سرتیپ خلبان مستاجرم. ۳۰ سال خدمت کرده و ۸ سال جنگیده ام.
* مگر در پردیسان به شما خانه ندادند؟
نه در پردیسان، نه جای دیگر.
* علتش چیست؟
خب باید سوال کرد و پرسید چرا؟ هر بامداد یک نان بربری می گیرم و می برم خانه. من و خانمم و شهروز با هم این نان را می خوریم. تازه اضافه هم می آید. بیاییم حداقل با خدا صادق باشیم. اما با رفتارمان، دوستی های چندین و چندساله را زیر پا می گذاریم.
* شما جانباز هم هستید. ولی پرواز جنگی نرفتید. چه طور شد جانباز شدید؟
پرواز جنگی نرفتم ولی ۱۰ معلم خلبان تربیت کردم.
* پس در سالهای جنگ، بمباران و برون مرزی نداشتید.
بله. فرمانده گردان و معاون عملیات بودم. چون با اف پنج های A و B پرواز کرده بودم نمی توانستم با E و F که بمباران می کردند پرواز کنم. جانبازی ام به خاطر عوارض پروازهاست.
* شروع جنگ در پایگاه مهرآباد بودید.
بله.
با C130 تماس گرفتیم که اگر ممکنست جنراتور را ببرد دزفول. گفتند نداریم. ساعت ۱۲ شب بود. ژانراتور اف فور ۸۸ کیلو است. این را گذاشتند کابین عقب اف پنج B و با بند آنرا بستند. تیمسار (هوشنگ) صدیق فرمان داد «خودت آنرا ببر!» بمحض تیک آف ژانور افتاد پشت استیک کابین عقب. شل بسته بودند* بمباران را دیدید؟
بله. شب که شد، اعلام نمودند هم اکنون یک هواپیمای اف فور را در دزفول زده اند و جنراتورش آسیب دیده است. با C130 تماس گرفتیم که اگر ممکنست جنراتور را ببرد دزفول. گفتند نداریم. ساعت ۱۲ شب بود. ژانراتور اف فور ۸۸ کیلو است. این را گذاشتند کابین عقب اف پنج B و با بند آنرا بستند. تیمسار (هوشنگ) صدیق فرمان داد «خودت آنرا ببر!» بمحض تیک آف ژانور افتاد پشت استیک کابین عقب. شل بسته بودند. حالا چه طور باید این هواپیما را کنترل کنم؟ همافرها...
* کارشکنی کرده بودند؟
بله شل بسته بودند. به پست فرماندهی گفتم وضع این است و می خواهم ایجکت کنم. بمحض اینکه هواپیما را عقب کشیدم، باردیگر ژنراتور رفت سر جایش. موفق شدم به سمت دزفول بروم. حالا هم رعد و برق بود هم هواپیمای عراقی در راه. به نظرتان این از ماموریت جنگی کمتر است؟
عباس بابایی شاگرد من بود. به او گفتم عباس می روی پرواز من را هم با خودت ببر! گفت نه پیرمرد بنشین کنار!
* همین جوری به شما می گفت؟
بله. محمود ضرابی من را به عنوان دَدی (بابا) می شناخت. قدیمی این ها بودم و همه ددی صدایم می کردند. این ها را تربیت و بزرگ کردم.
* چه سالی بازنشسته شدید؟
۱۳۷۳.
* و از آن زمان فعالیت مربوط به هواپیما و هوانوردی نداشتید؟
نه. خانه نشین شدم. به قول حبیب بقایی نشستم تا ملک الموت بیاید. شما مرگ را بد می دانید؛ من نه. می گویند از بچه بپرسید حرف راست می زند. می گوید بابا بزرگ رفت پیش خدا! خب اگر بنا باشد برویم پیش خدا که بهتر است. بهتر نیست؟
* بله. البته.
تمام شد! پس چرا از مرگ می ترسیم؟ می گوید «مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو/یادم از کِشته خویش آمد و هنگام درو.» اگر خوب کِشته باشی که نگرانی و ترس ندارد. خدا ما را آزمایش می کند و باید درست زندگی نماییم. پس مرگ ترسی ندارد و بهترین است. گفته ام روی سنگ قبرم بنویسند «تولد غم انگیز؛ غروب دل انگیز.»
همدیگر را در طول این مدت آزمایش اذیت نکنیم. همدیگر را دوست داشته باشیم.
منبع: persiblog.ir
این مطلب را می پسندید؟
(1)
(0)
تازه ترین مطالب مرتبط
نظرات بینندگان در مورد این مطلب