توسط انتشارات سوره مهر؛

چراغ های روشن شهر روانه بازار نشر شد

چراغ های روشن شهر روانه بازار نشر شد

پرسی بلاگ: کتاب چراغ های روشن شهر نوشته فائزه ساسانی خواه توسط انتشارات سوره مهر منتشر و راهی بازار نشر شد.



به گزارش پرسی بلاگ به نقل از مهر، کتاب «چراغ های روشن شهر» نوشته فائزه ساسانی خواه بتازگی توسط انتشارات سوره مهر منتشر و روانه بازار نشر شده است. این کتاب در بردارنده خاطرات فرهادی است، روایت روزهای قبل از پیروزی انقلاب اسلامی و حضورش در کارهای فرهنگی و تحول شخصیتش تا سالهای بعد از پیروزی و شروع دفاع مقدس مردمی ایران است.
این کتاب در ۳۰ فصل و بعلاوه یک بخش پیوست ها آماده و تدوین شده است. فرهادی در زمان شروع جنگ دختری ۱۵ ساله است و مقرر است وارد دوره متوسطه شود که آتش ماشین جنگی صدام مدارس را به تعطیلی می کشاند و فرهادی را عازم مسجد جامع خرمشهر می کند. مسجدی که مرکز هدایت کمک های مردمی در حوزه های مختلف بوده و پایگاه مقاومت مردم شهر محسوب می شده است.
در قسمتی از این کتاب که مربوط به روزهای آغازین جنگ و مقاومت مردم در خرمشهر است می خوانیم:
صبح که برای نماز بیدار شدیم، صدای انفجارها بیشتر و نزدیک تر شده بود. پس از صبحانه، رادیو را روشن کردیم. گوینده رادیو مردم را به حفظ آرامش و صبر دعوت می کرد. از مردم می خواست باتوجه به احتمال قطع شدن آب، هر چه می توانند آب ذخیره کنند.
قابلمه ها را از آشپزخانه بیرون آوردیم. یکی از قابلمه ها پر از شکر بود. اشرف آنرا در ظرف دیگری خالی کرد. قابلمه ها را پر از آب کردیم. بعد، من و اشرف به سمت مسجد جامع راه افتادیم. به زن عمو سپردم اگر بابا آمد دنبالم، بگوید خیالش راحت باشد جای دوری نمی رویم.
راهی مسجد جامع شدیم تا هر کاری از دستمان برآمد انجام دهیم. تجمع مردم، مثل روز قبل، زیاد بود. آنجا شنیدیم خیابان شهید مقبل را با توپ زده اند. خیابان شهید مقبل نزدیک خانه عمو بود. با شتاب برگشتیم ببینیم چه اتفاقی افتاده است. نرسیده به خیابان از زمین دود بلند می شد. جلوتر رفتیم. چند خانه خراب شده بود. جمعیت، جلوی خانه ها ازدحام کرده بود. چند نفر مرد اجازه نزدیک شدن به آنجا را نمی دادند و از مردم می خواستند متفرق شوند تا ازدحام مانع کارشان نشود. بهت زده به دور و برم و به خانه های ویران شده نگاه کردم و با خودم گفتم: «عراقی ها از چه سلاحی استفاده می نمایند که خونه ها رو روی سر مردم خراب می کنه؟ توی این خونه چند نفر زندگی می کرده اند؟ چند نفر زنده از زیر آوار بیرون اومده اند؟ چند نفر شهید شده اند؟ به چه گناهی شهید شده اند؟
مجروحان و شهدا را خاک آلود و خونی از زیر آوار بیرون می کشیدند و توی ماشینی که در آن نزدیکی بود می گذاشتند حضور مان در آنجا بی فایده بود. به سمت خیابان نقدی برگشتیم.
***
«به کمکشان رفتیم. چند نفری مشغول بریدن پارچه های چلوار سفید شدیم. هرکدام یک سر پارچه را می گرفتیم و پارچه ها را به اندازه دو متر برش می زدیم. پارچه های برش خورده را تا می کردیم و کناری می گذاشتیم. با خودم فکر کردم این همه پارچه سفید در یک سایز مشخص را برای چه کاری می خواهند؟ توی بیمارستان مصدق دیده بودم مردم برای مجروحان ملافه می آورند. احتمال دادم جهت استفاده بیمارستان ها و مجروحان باشد. در قسمتی از روایت فرهادی می خوانیم: «ما را به سالنی که سمت چپ حسینیه و روبه روی در ورودی شبستان بود، راهنمایی کردند. قبلاً آنجا کلاس های فرهنگی برگزار می شد. دو دختر در سالن بودند و پارچه های سفیدی را برش می زدند. یکی از دخترها تا چشمش به ما افتاد رو به اشرف اظهار داشت: «دختر بدو بیا سر این پارچه رو بگیر. بدو!»
چند دقیقه بعد، یکی از پسرها آمد توی حسینیه و رو به ما اظهار داشت: «خواهرها کفن ها آماده شد؟»
با شنیدن اسم کفن تکانی خوردم. ناباورانه از خودم پرسیدم: «پس این پارچه ها که ما می بریم کفنه؟ وای خدا!» نخستین بار بود کفن می دیدم.»
***
چند بار وسایل امدادگری و وسایل پانسمان را داخل جعبه های خالی مهمات گذاشتیم و با وانت به طرف پلیس راه بردیم که یکی از نقاط اصلی درگیری بود و تحویل نیروها دادیم و برگشتیم. یک دفعه هم با گروه مبارزین مکتب اسلام، گروه آقای کاظمی، همراه مریم و زهره به طرف پلیس راه رفتیم. تا سه راه خرمشهر رفتیم، ولی نیروهایی که آنجا بودند، جلوی ماشین را گرفتند و گفتند: «کجا؟! کی گفته شما بیایید اینجا؟! اینجا جای شماها نیست!»
مردها ما را پیاده کردند و خودشان به طرف نقاط دیگری رفتند. چند روزی به سرم زده بود هر طور شده خودم را پیاده به یکی از خطوط درگیری برسانم. فکرم را با مریم در بین گذاشتم. مخالفت کرد و در جوابم گفت» «با ای سِرِت! دیوانه شدی؟! اگه توی مسیر خلوت اتفاقی برات بیفته چی؟! می خوای دست ستون پنجم بیفتی؟! اگه عراقی ها اسیرت کردند چی؟!
مریم درست می گفت، ولی وضعیت بحرانی خطوط به امدادگر و کمک احتیاج داشت. در این چند روز، عمده کارهایمان رسیدگی به مجر و حانی بود که از خطوط درگیری یا سطح شهر به مطب می آوردند. اهتمام می کردم کمک حال بچه هایی باشم که واردترند. چند روز اول حضورم در مطب، وسایل پانسمان مثل گاز و بتادین و داروهای مورد نیاز را به دکترها یا امدادگران می دادم. بعد کمی دل و جرئت پیدا کردم و باند و گاز برای مجروح ها گذاشتم و زخم هایشان را شست و شو دادم. در حین کار، تجربه کسب می کردم و هر اطلاعات جدیدی درباره ی پانسمان مجروحان را در حافظه می سپردم تا بموقع استفاده کنم.
این کتاب در ۵۴۳ صفحه همراه با عکس، شمارگان هزار و ۲۵۰ نسخه و قیمت ۹۰ هزار تومان عرضه شده است.


منبع:

1402/05/23
11:08:22
5.0 / 5
310
تگهای خبر: بازار , بیمارستان , پلیس , كتاب
این مطلب را می پسندید؟
(1)
(0)

تازه ترین مطالب مرتبط
نظرات بینندگان در مورد این مطلب
لطفا شما هم نظر دهید
= ۲ بعلاوه ۴
پرسی بلاگ