مروری بر خاطرات لباس شخصی ها ؛
اعزام لات ها به جبهه با دشنه و پیراهن مانتی گل
به گزارش پرسی بلاگ، حتی بعضی ها دشنه هایشان را به کمربندهایشان بسته بودند. چندنفری هم بودند که چاقوی دسته زنجان با خودشان داشتند. این ها نسبت به بقیه جوان تر بودند. بعضی ها پیراهن مانتی گل تنشان کرده بودند.
خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ و ادب _ صادق وفایی: کتاب «لباس شخصی ها؛ خاطرات حاج قاسم صادقی از خیابان ایران تا گروه فداییان اسلام» نوشته جواد کلاته عربی اردیبهشت سال ۱۴۰۲ توسط انتشارات ۲۷ بعثت چاپ و روانه بازار نشر شد. این کتاب نهمین عنوان از مجموعه کتب خاطرات شفاهی این ناشر است و تصویری حقیقی و بی تعارف از حضور نیروهای مردمی در جنگ تحمیلی عرضه می کند.
«لباس شخصی ها» با ۱۳ فصل، خاطرات قاسم صادقی را از زمان کودکی تا دوران حضورش در گروه فداییان اسلام و قبل از ورود به لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) شامل می شود. این کتاب نتیجه ۲۴ جلسه (بیش از چهل ساعت) گفتگوی حضوری نویسنده با راوی و مکالمات تلفنی برای تکمیل خاطرات و اضافه کردن جزئیات است.
جواد کلاته به عنوان نویسنده «لباس شخصی ها» همانطور که خود اعلام نموده و در آثارش هم این دغدغه را دارد، در این کتاب از خیال پردازی و تصویرسازی های غیرواقعی پرهیز کرده و وارد محدوده داستان نشده است.
در ادامه به مرور خاطرات حاج قاسم صادقی برپایه کتاب «لباس شخصی ها» می پردازیم؛
* خریدهای آیت الله مکارم از مغازه پدری ام
قاسم صادقی ۷ بهمن ۱۳۳۸ در خانه ای در محله صاوم پزخونه اطراف خیابان مولوی تهران متولد شد. چندسال بعد هم خانواده اش از مولوی و محله صاوپزخونه به انتهای خیابان شهباز جنوبی، سه راه تیردوقلو نقل مکان کردند. محله بعدی این خانواده، خیابان ایران بود و صادقی ضمن بیان خاطرات کودکی اش، مانند سیدابوالفضل کاظمی راوی کتاب «کوچه نقاش ها» می گوید کبوتربازی یکی از سرگرمی های مهمشان بوده است.
راوی «لباس شخصی ها» در مقطع دوم دبیرستان، ترک تحصیل کرد و برای کار در دکان پدرش مشغول شد. او حال و هوای خیابان ایران را در سالهای قبل از انقلاب، اینگونه توصیف می کند: «خیابان ایران پر بود از خانواده های مذهبی و عالم. خرید خانه شان را هم پسر و پدر خانواده انجام می داد. خیلی ساده با عبا و عمامه و زنبیل توی دست، می آمدند خرید می کردند و می رفتند.» (صفحه ۳۳) آیت الله ناصر مکارم شیرازی یکی از مشتریان ثابت مغازه پدر قاسم بوده که زنبیلی سبزرنگ مایحتاج روزانه اش را از مغازه پدر او خریداری می کرده است. قاسم صادقی می گوید «آقای خامنه ای» هم آن زمان در خیابان ایران زندگی می کرد. خانواده صادقی سال ۱۳۵۶ به خیابان شهباز حوالی خیابان ساسان رفت.
رادیو لابه لای برنامه هایش آهنگی از آنها پخش می کرد. من هم می نشستم گوش می دادم. اما حواسم بود وقتی حاج آقا ضیاءآبادی و آقای شیخ حسین انصاریان و بقیه علما می آیند مغازه، سریع رادیو را خاموش کنم صادقی در رابطه با گذران جوانی اش در سالهای قبل از پیروزی انقلاب در مغازه پدری و محله خیابان ایران روایت جالبی دارد و می گوید ترانه های خواننده های آن دوره را گوش می کرده است: «رادیو لابه لای برنامه هایش آهنگی از آنها پخش می کرد. من هم می نشستم گوش می دادم. اما حواسم بود وقتی حاج آقا ضیاءآبادی و آقای شیخ حسین انصاریان و بقیه علما می آیند مغازه، سریع رادیو را خاموش کنم.» (صفحه ۳۸) او در رابطه با رعایت اخلاق مذهبی در عین شرارت های جوانی می گوید «در کنار هر اذیت و آزاری هم که داشتیم، بلد شده بودیم حرمت مسجد و مجلس روضه را نگه داریم.» راوی کتاب «لباس شخصی ها» می گوید با دوستان و رفقای نزدیک خود هیئتی به نام «هیئت جوانان حسینی» را تاسیس کرد و با حضور در جلسات همین هیئت بود که بچه هیئتی شد. * کشیده شدن به مسیر مبارزه / ساواکی ها دنبالت هستند! قاسم صادقی که صرفا یک بچه هیئتی بود، در سالهای آخر منتهی به انقلاب، خویش را درحال پخش کردن مخفیانه اعلامیه های «آقای خمینی» بین مردم دید. به قول خودش شرایطی پیش آمده بود که او به اندازه سهم یک بچه کاسب، انقلابی شده بود و اعلامیه ها را دور کاغذ سبزی می پیچید و دست مشتری های مغازه پدرش می داد. یکی از نکات جالب خاطرات او از سالهای مبارزه ضد رژیم پهلوی، اشاره اش به انجمن حجتیه است: «بچه های انجمن حجتیه را هم گاهی می دیدیم. توی خانه هایشان کلاس قرآن برگزار می کردند و کاری به کارهای انقلاب نداشتند. به قول خودشان توی خرابکاری ها مداخله نمی کردند.» (صفحه ۴۵) بدین سان بود که روزی این پیغام به قاسم رسید «مغازه نرو! ساواکی ها ریختند توی مغازه و دنبالت هستند.» ازجمله داستانهای این راوی جنگ از ماه های منتهی به انقلاب، روزی است که شهید محمدعلی اندرزگو به شهادت رسید. این اتفاق که اول شهریور ۱۳۵۷ (بیستم رمضان) رخ داد، در خاطرات صادقی اینگونه خودنمایی می کند که ناگهان صدای تیراندازی بلند شد و فهمیدیم ساواکی ها آقای اندرزگو را زده اند. بدین سان از شهریور ۵۷ تا پیروزی انقلاب، جو خیابان ایران، بسیار امنیتی شد.
شرکت در نماز عید فطر روز دوشنبه ۱۳ شهریور ۵۷ به امامت آیت الله مفتح، از دیگر خاطرات قاسم صادقی است که جهت شرکت در این رویداد مسیر خیابان ایران تا قیطریه را با موتور طی کرد و در ادامه روند خاطراتش، یک هفته بعد از کشتار ۱۷ شهریور که زلزله طبس رخ داد، پیام امام خمینی (ره) برای مساعدت با زلزله زده ها را شنیده و خویش را به طبس رساند. او بین خانه های زلزله زده، با آیت الله صدوقی مواجه گردید که برای کمک با عده ای از یزد به طبس آمده بود. در آن دوره بازاری های متدین از تهران، اصفهان، یزد و مشهد مایحتاج مردم زلزله زده را تأمین می کردند.
تعقیب قاسم صادقی توسط ساواک همچنان ادامه داشت و همین مسئله باعث شد پدرش او را همراه نوه دایی اش به ده خانوادگی شان بفرستد. با ورود قاسم به ده، خبر فرار محمدرضا پهلوی از ایران از رادیو پخش گردید و همین سبب شد او، بعد از یک روز باردیگر به تهران برگردد.
با پیروزی انقلاب در ۲۲ بهمن ۵۷، قاسم باردیگر سراغ کارش در مغازه پدری بازگشت. در آن برهه برادر بزرگترش محسن، یکی از محافظین امام خمینی (ره) در مدرسه رفاه بود و با اطرافیان او، ارتباط نزدیک داشت.
* سربازی و غائله کردستان
دفترچه خدمت سربازی قاسم صادقی، زمان بهمن و اسفند ۱۳۵۷ را در خود داشت. او اواخر فروردین ۵۸ باردیگر همراه با دوستان هم محلی خود برای گرفتن دفترچه خدمت اقدام نمود و برای دوره آموزشی به پادگان عجب شیر اعزام شد. مدت این دوره آموزشی، به سبب آغاز غائله کردستان کوتاه بود و سربازها تقسیم شدند که صادقی به مرکز آموزش درجه داری تبریز اعزام شد. سپس از پادگان تبریز به پادگان منظریه قم اعزام شد و ۲ تیر ۱۳۵۹ کارت پایان خدمت خویش را گرفت.
* اعزام لات ها به جبهه؛ خالکوبی، دشنه و چاقوی دسته زنجان برای جنگ
با شروع جنگ تحمیلی، قاسم صادقی همراه عده دیگری از جوانان تهرانی برای رفتن به جبهه تلاش می کرد. محل اعزام این عده مسجد الهادی در خیابان تهران نو بود و برای اعزام احتیاج به رضایت پدرومادر بود چون مسؤلان باید مطمئن می شدند فرد اعزامی، منافق یا کمونیست نیست. صادقی هم برای عبور از این مرحله، مبادرت به جمع آوری استشهاد محلی کرد.
من هم دستمال یزدی داشتم ولی روی گردن نمی انداختم و توی جیبم نگه می داشتم. فقط وقت هایی که می خواستم صورتم را پاک کنم از جیبم درمی آوردم. چندنفری دشنه با خودشان آورده بودند. آورده بودند که مثلا برای جنگ با عراقی ها دم دستشان باشد. حتی بعضی ها دشنه هایشان را به کمربندهایشان بسته بودند. چندنفری هم بودند که چاقوی دسته زنجان با خودشان داشتند. این ها نسبت به بقیه جوان تر بودند. بعضی ها پیراهن مانتی گل تنشان کرده بودند؛ یک پیراهن مثلا ضدچاقو. یعنی موقعی که توی دعوا مرافعه ها طرف می خواست با چاقو به کسی بزند، تیزی روی این نوع پیراهن لیز می خورد و جایی از بدن را خط نمی انداخت خاطره روز اعزام قاسم صادقی به جبهه و تیپ و جامعه شناسی آدم هایی که همراهش به جبهه رفتند، یکی از بخش های قابل توجه کتاب «لباس شخصی ها» است که اشاره به حضور چنین آدم هایی در جنگ دارد. بد نیست این بخش را به صورت کامل از متن کتاب بخوانیم:
«روز اعزام شد. با شش هفت نفر از بچه ها جمع شدیم و رفتیم مسجد الهادی. هنوز سروکله مسؤلان اعزام پیدا نشده بود. به جمعیت اعزامی ها نگاه می کردم. آدم های هچل هفتی بودند. مثلا می خواستیم برویم جنگ؛ ولی همه مان لباس شخصی داشتیم بدون هیچ یونیفرم مشخصی! یکی با کلاه شاپو و دستمال یزدی آمده بود. دستمال یزدی را هم تاب داده بود و دور گردنش انداخته بود. من هم دستمال یزدی داشتم ولی روی گردن نمی انداختم و توی جیبم نگه می داشتم. فقط وقت هایی که می خواستم صورتم را پاک کنم از جیبم درمی آوردم. چندنفری دشنه با خودشان آورده بودند. آورده بودند که مثلا برای جنگ با عراقی ها دم دستشان باشد. حتی بعضی ها دشنه هایشان را به کمربندهایشان بسته بودند. چندنفری هم بودند که چاقوی دسته زنجان با خودشان داشتند. این ها نسبت به بقیه جوان تر بودند. بعضی ها پیراهن مانتی گل تنشان کرده بودند؛ یک پیراهن مثلا ضدچاقو. یعنی موقعی که توی دعوا مرافعه ها طرف می خواست با چاقو به کسی بزند، تیزی روی این نوع پیراهن لیز می خورد و جایی از بدن را خط نمی انداخت. یک نفر کت و شلوار تنش کرده بود. بعضی ها با شلوارهای لی پاچه گشاد آمده بودند. موهای بعضی ها تا روی سرشانه شان بود. چندنفری را هم دیدم که روی دست و بازویشان خالکوبی داشتند. نوشته بودند «دوستت دارم»، «فدایت شوم مادر» یا این که اسم زنی را خال کوبی کرده بودند روی ساعد و بازویشان. حتی یک عده با خودشان قاپ و کاغذ دوزبازی آورده بودند. بیشتر نفراتی که آنجا دیدم، ریش هایشان را با تیغ زده بودند. آدم هایی هم داشتیم که ریش داشته باشند و تسبیح به دست. بعضی ها سیگاری بودند. طرف، دو سه باکس سیگار توی ساکش گذاشته بود. توی راه متوجه شدم یکی از بچه ها با خودش تریاک آورده. خوراکی هم که تقریبا همه با خودشان آورده بودند. خانواده ها آماده بودند برای بدرقه از همین جمعیت.» (صفحه ۹۴)
مسئول این گروه اعزامی به جبهه، یک روحانی سید اهل مشهد بوده که پیراهن سفید گشادی به تن و شلوار نظامی به پا داشته است. یک عمامه هم به سر داشته است. اما روایت جالب قاسم صادقی از لات های تهرانی که به جبهه می رفتند، به حضورشان در ایستگاه راه آهن تهران ختم نمی گردد. او در رابطه با حال و هوای این گروه در قطاری که به سمت جنوب می رفت هم روایت دارد و می گوید:
«بچه ها از هر دری حرف می زدند. از این که در جریانات انقلاب چه کارهایی کرده اند و حتی از طریق های کجی که رفته بودند؛ مثل دختربازی و قمار و عرق خوری و کافه و کاباره و خاطرات شهرنو. آخر آخرش هم امام و وطن پرستی و ناموس پرستی چیزهایی بود که همه ما توی حرف هایمان بهش می رسیدیم. امام هم به نظر من یعنی همان پیغمبری که مردم به چشم خودشان دیده بودند و باورش کرده بودند.» (صفحه ۹۷)
* گل یا پوچ، ترنا و حتی پاسور!
قطار اعزامی ها به ایستگاه دوکوهه بالا رسید و بعد از آن وارد ایستگاه اهواز شد. در آن مقطع، آتش توپ های دوربرد عراق به حاشیه های شهر اهواز می رسید. صادقی و همراهانش، توسط نیروهای ارتشی، کار با RPG۷، تیربار کالیبر ۵۰ و اسلحه G۳ را یاد گرفتند. او ضمن روایت آموزش های نظامی، باردیگر حال و هوای لات های اعزامی را اینگونه تشریح می کند: «بچه ها دور هم می نشستند. یک عده گل یا پوچ بازی می کردند. بعضی ها ترنا بازی می کردند و حتی چندنفری هم داشتیم که پاسوربازی می کردند.»
مقصد بعدی گروه اعزامی، خرمشهر بود و همه با این خبر روبرو بودند که «چیزی نمانده خرمشهر دست دشمن بیافتد و سقوط کند.» صادقی می گوید: «دشمن جاده اهواز خرمشهر را گرفته بود. مجبور شدیم از جاده اهواز آبادان برویم و خودمان را به خرمشهر برسانیم. اما مستقیم هم نمی شد به طرف آبادان برویم. عراقی ها بخشهایی از جاده آبادان را هم گرفته بودند. قرار شد برویم ماهشهر و از آنجا از طریق دریا برویم به سمت آبادان.» (صفحه ۱۰۱) در این گیرودار خبر می رسد عراقی ها جاده آبادان ماهشهر را هم گرفته اند. در نهایت بنا می شود گروه به سربندر برود که فاصله بسیاری با بندر ماهشهر ندارد و از آن جا با لنج به آبادان بروند. اما در نهایت انتقال نیروها با بالگرد انجام شد که در منطقه ای به نام چوئبده فرود و آمد و نیروها را به سرعت پیاده کرد که از همان جا راهی نخلستان شدند. بعضی از نیروهایی که از بالگرد پیاده شدند، دارای اسلحه بودند اما لباس نظامی نداشتند. بعضی ها هم لباس نظامی داشتند اما اسلحه نداشتند.
سیدمجتبی هاشمی فرمانده گروه فداییان اسلام (راست)
* ملحق شدن لات ها به فداییان اسلام
قاسم صادقی و همراهانش در حرکت به سمت آبادان شنیدند گروهی به نام فداییان اسلام وجود دارد که با حکم «آقای خلخالی» در هتل کاروانسرای آبادان مستقر شده است. آنها خویش را به فداییان اسلام رساندند و با سیدمجتبی هاشمی فرمانده چریک گروه آشنا شدند. فرمانده فداییان اسلام، گروهش را اینگونه به تازه واردان معرفی کرد: «اینجا ما با همه رفیق هستیم … هرچه داریم با هم می خوریم... فقط اسلحه کم داریم که اون رو هم از دشمن می گیریم.»
به این ترتیب ۹۰ نفر نیروی داوطلب مردمی به سیدمجتبی هاشمی تحویل داده شدند که به تعبیر قاسم صادقی، بیش از تیپ های کف جامعه بودند؛ کاسب، کارگر، کشاورز و لات و لوت و داش مشتی هایی که شاید شغل درست و حسابی هم نداشتند. در آن مقطع حدود ۴۰ روز از شروع حمله عراق به مرزهای خوزستان می گذشت و گروه فداییان اسلام در منطقه ایستگاه هفت مبارزه می کرد. اتفاق معروف خبررسانی دریاقلی سورانی از تهاجم عراقی ها هم یکی از خاطرات آن روزهای حاج قاسم صادقی است.
تعداد نیروهای مدافع از سپاه، ژاندارمری و نیروهای بومی به بالای ۵۰۰ تن می رسید که نیروهای جهاد سازندگی هم همراهشان شده بودند. تکاوران نیروی دریایی با فرماندهی ناخداهوشنگ صمدی هم که از خرمشهر عقب نشسته بودند، خویش را به این جمع مدافعان رساندند. گروه دیگری که به این جمع ملحق شد، مرتضی قربانی و برخی از نیروهای سپاه بودند که بعد از سقوط خرمشهر در آبادان مانده بودند سیدمجتبی هاشمی برخی از نیروهای فداییان اسلام را نزد سرهنگ منوچهر کهتری از فرماندهان ارتشی فرستاد. نیروها هم جاده ای را که به ذوالفقاریه می خورد پیدا کردند. هدف این بود که دشمن را از نخلستان بیرون کرده و در رود بهمن شیر بریزند. خواسته نیروهای عراقی این بود به جاده سی متری ذوالفقاریه برسند که اگر این اتفاق می افتاد، محاصره آبادان کامل می شد. تعداد نیروهای مدافع از سپاه، ژاندارمری و نیروهای بومی به بالای ۵۰۰ تن می رسید که نیروهای جهاد سازندگی هم همراهشان شده بودند. تکاوران نیروی دریایی با فرماندهی ناخداهوشنگ صمدی هم که از خرمشهر عقب نشسته بودند، خویش را به این جمع مدافعان رساندند. گروه دیگری که به این جمع ملحق شد، مرتضی قربانی و برخی از نیروهای سپاه بودند که بعد از سقوط خرمشهر در آبادان مانده بودند.
* آشنایی با شاهرخ
اتفاق مهم بعدی زندگی قاسم صادقی، آشنایی با شاهرخ ضرغام یکی از گنده لات های قدیم تهران بود که با شروع جنگ در کسوت مدافع در آبادان می جنگید. صادقی در رابطه با شاهرخ و گروهش می گوید:
«شاهرخ برای خودش دارودسته ای داشت. حدود بیست سی نفری می شدند. آنها چندروزی می شد که به نیروهای فداییان اسلام ملحق شده بودند. قبلش هم سرپل ذهاب و پیش از سرپل ذهاب هم در کردستان بودند. این آخری ها دکتر چمران آنها را در سوسنگرد می بیند و بهشان می گویند: شما بروید آبادان. با آنکه جزو نیروهای چمران نبودند ولی دستور چمران را اطاعت می کنند و می آیند آبادان. بین تمامی بچه های فداییان اسلام که از هر تیپ و قیافه ای تویمان بود، بچه های شاهرخ، باز با همه فرق داشتند. همه شان مثل خودش گنده لات های محله خودشان بودند ولی آب توبه روی سرشان ریخته بودند.» (صفحه ۱۲۱)
قاسم صادقی برای ماجراجویی به گروه شاهرخ پیوست و نیروی تحت امر او شد. قدم بعدی این بود که تیربارچی کالیبر ۵۰ شد. ازجمله خاطرات او از آن روزها، دفع پاتک سنگین دشمن توسط ارتش در ۲۴ آبان ۱۳۵۹ است. این ماجرا با کمک برخی از نیروهای مردمی و همینطور نیروهای تحت امر مرتضی قربانی انجام شد اما فرماندهی اش به عهده سرهنگ کهتری بود. با رسیدن ۲۸ آبان همزمان با روز تاسوعا، خط پدافندی این نیروها نزدیک روستای سادات (چسبیده به جاده قفاس) حفظ شده بود اما فشارهای روحی و روانی دیدن اجساد و شهیدشدن افراد سبب شد قاسم صادقی اسلحه را کنار گذاشته و کار جابه جایی نیرو و تجهیزات را به عهده بگیرد.
* پلنگ؛ نفوذی منافقین در فداییان اسلام
راوی «لباس شخصی ها» می گوید در جمع مدافعان مردمی آبادان اشخاصی از تیپ و قیافه های مختلف حضور داشتند؛ از دزد گرفته تا منافق و به تعبیر او «خیلی قشنگ توی هتل اتاق داشتند و توی خط می رفتند و برمی گشتند.» یکی از افراد مشکوکی که در این جمع حضور داشت، فردی با لقب «پلنگ» بوده که بعدها شناسایی و دستگیر شد و در دادسرا اقرار کرد عضو گروهک منافقین است. طبق اعترافات «پلنگ» گروهک مجاهدین خلق در آبادان یک خانه تیمی داشته که پلنگ اطلاعات گروه فداییان اسلام را به آنها رسانده و جزئیات خط پدافندی شان را برای آنها فاش می کرده است. انتقال تجهیزات و سلاح از انبار فداییان اسلام به آن خانه تیمی، از دیگر کارهای پلنگ بوده است.
* حمله ۱۷ آذر و زخمی شدن سیدمجتبی
با گذشت حدود ۳ ماه از شروع جنگ، نیروهای ارتش، گروه فداییان اسلام را به خدمت گرفته و مهماتشان را تأمین می کرد. اما در حمله شب ۱۷ آذر ۵۹ که نیروهای فداییان اسلام به خاکریز دشمن حمله کرده و عراقی ها را غافلگیر کردند، خبری از حمایت خودی ها نشد. با روشن شدن هوا، یگان زرهی دشمن وارد دشت شده و برای بازپس گیری خط اقدام نمودند. نیروهای فداییان اسلام هم اعلام احتیاج به آتش پشتیبانی کردند اما توپخانه ارتش از آنها حمایت نکرد. در این درگیری، سیدمجتبی هاشمی فرمانده گروه فداییان اسلام از ناحیه ساعد دست راست مورد برخورد گلوله قرار گرفت و به عقب منتقل شد. گروه هم با دادن حدود ۴۰ شهید و ۱۰۰ زخمی به عقب برگشت.
نیروهای عراقی تا قبل از عملیات ثامن الائمه، عقب نشینی کرده و به حدود جاده ماهشهر آبادان بازگشتند. قرار بود گروه جنگ های نامرتب شهید مصطفی چمران (در سوسنگرد)، عملیات های مشترکی را با گروه فداییان اسلام انجام دهد که با شهادت شهیدچمران این طرح مسکوت ماند.
بگومگوهای فداییان اسلام و سپاه آبادان سبب شد برخی از اعضای گروه به مرخصی بروند. تعدادی هم برگه پایان مأموریت گرفته و برای همیشه به شهرشان برگشتند. قاسم صادقی هم به این نتیجه رسید باید از آبادان برود. در نتیجه برگ پایان مأموریت خویش را از ۷ آبان ۵۹ تا ۸ آبان ۶۰ گرفت و از گروه خداحافظی کرد با انجام عملیات ثامن الائمه، محاصره یک ساله آبادان شکست و جاده ماهشهر آبادان و همینطور جاده ماهشهر اهواز آزاد شد.
* رفتن قاسم صادقی از جمع فداییان اسلام
اختلافات سپاه آبادان و نیروهای فداییان اسلام سبب شد ابلاغیه ای صادر و در آن اعلام گردد داوطلبین و نیروهای مردمی باید به عنوان بسیجی زیر نظر سپاه قرار بگیرند. یعنی گروه فداییان اسلام منحل شده و اعضایش عضو بسیجی شوند که زیر نظر سپاه آبادان قرار داشت. بگومگوهای فداییان اسلام و سپاه آبادان سبب شد برخی از اعضای گروه به مرخصی بروند. تعدادی هم برگه پایان مأموریت گرفته و برای همیشه به شهرشان برگشتند. قاسم صادقی هم به این نتیجه رسید باید از آبادان برود. در نتیجه برگ پایان مأموریت خویش را از ۷ آبان ۵۹ تا ۸ آبان ۶۰ گرفت و از گروه خداحافظی کرد.
پس از رفتن صادقی از آبادان، دادستان اهواز با حکم قضایی، گروه فداییان اسلام را از هتل کاروانسرا و شهر آبادان بیرون کرد. بدین سان همه اعضای گروه به شهر های خود برگشته و سیدمجتبی هاشمی هم به تهران بازگشت.
حاج قاسم صادقی در گذر ایام
* کوشش های ناکام قاسم صادقی برای عضویت در سپاه
با گذشت یک سال از شروع جنگ، قاسم صادقی کوشش کرد به عضویت سپاه درآید. به این علت به بخش گزینش پادگان ولی عصر رفت. اما در قسمت نظری و گفتگو مشکل داشت. به این علت پذیرفته نشده و با این پیشنهاد روبرو شد که به عنوان نیروی بسیجی به جبهه اعزام شود. بدین سان ۱۵ آذر ۱۳۶۰ در پایگاه بسیج مالک اشتر ثبت نام کرد و در پایگاه اصلی که در محل لانه جاسوسی (سفارت آمریکا) برپا بود، اعلام نمود به کار با تیربار کالیبر ۵۰ آشناست. بیان این مسئله سبب شد صادقی برای آموزش کار با ضدهوایی دولول ۲۳ میلی متری انتخاب و سپس به اهواز اعزام شود. بعد از اهواز هم به آبادان منتقل شد تا به عنوان نیروی پدافند از پالایشگاه آبادان مقابل بمباران هواپیماهای دشمن حراست کند. این مأموریت روز ۳۰ دی ۱۳۶۰ به انتها رسید و صادقی با گرفتن حکم پایان مأموریت به تهران بازگشت.
او سه مرتبه برای عضویت در سپاه اقدام نمود و با این پاسخ روبرو شد که کتاب و جزوه بخواند تا اطلاعاتش بالا برود. به سبب همین عدم پذیرش ها از استخدام در سپاه منصرف شد و تصمیم گرفت به شکل انفرادی به خوزستان برود. صادقی در صورتیکه عملیات طریق القدس برای آزادی بستان جریان داشت، خویش را به پادگان دوکوهه رساند و بعد از چندی خویش را به عنوان راننده کامیون آیفا یافت که در منطقه جنگی نیرو جابه جا می کند.
با برگشت باردیگر به تهران، خبر از اجرای عملیاتی بزرگ به گوش رسید که «فتح المبین» نام گرفت و قاسم صادقی جهت شرکت در آن، باردیگر خویش را به جبهه رساند و در تیپ ۷ ولی عصر (عج) دزفول گروه بندی شد. او جهت شرکت در این عملیات، آموزش تانک دید و حین عملیات هم از ناحیه آرنج مجروح شد که شدت خونریزی سبب شد به عقب منتقل شود.
او خبرنگارها را به منطقه جنگزده و بمباران شده حلبچه برد و روز ۵ فروردین ۱۳۶۷ بود که ضمن حضور در چادرهای قرارگاه تاکتیکی، به خاطر بمباران هواپیماهای دشمن، گوشت پای راستش کنده و انگشت پایش به پوست آویزان شد. وی در این حادثه، دو انگشت پای خویش را از دست داد چهارمین مرتبه ای که قاسم صادقی برای گزینش سپاه اقدام نمود، اردیبهشت سال ۱۳۶۱ بود که با پذیرش در گزینش، وارد دوره بیست و چهارم آموزشی پادگان امام حسین (ع) شد. روزهای عملیات بیت المقدس و آزادی خرمشهر، صادقی در پادگان امام حسین (ع) بود و مرداد ۶۱ بعد از آخر دوره آموزشی، دیگر پاسدار شده بود. بعد از یک دوره مرخصی، کارگزینی سپاه حکم مأموریت صادقی را برای صیانت از بیت امام خمینی (ره) در جماران صادر کرد. اما این کار بعد از مدتی برای صادقی یکنواخت شد و او آغاز به انجام کارهای ممنوع سر پست کرد تا از کار محافظت و حراست معاف شود. در نتیجه حکم جدیدی برایش جهت حضور در لشکر ۲۷ محمدرسول الله (ص) و پادگان دوکوهه صادر شد.
* در لشکر ۲۷ محمدرسول الله (ص)
با ورود به لشکر ۲۷، صادقی مسئول واحد تدارکات گردان حبیب بن مظاهر شد و در عملیات والفجر ۴ شرکت کرد. اتفاق بعدی زندگی او خواستگاری از همسر آینده اش بود که قرار ازدواج این خواستگاری برای یک سال بعد در نظر گرفته شد. صادقی با پیشنهاد حاج عباس کریمی فرمانده وقت لشکر ۲۷، گردان حبیب را ترک کرد و در ستاد فرهنگی لشکر به عنوان نیروی آزاد، مشاور و راننده فرمانده لشکر مشغول به خدمت شد. او سپس در شناسایی های منطقه عملیاتی بدر حضور پیدا کرد و تیم های اطلاعات و فرماندهان گردان ها را به شکل منطقه به شناسایی برد.
پس از شهادت حاج عباس کریمی در عملیات بدر و با شروع باردیگر آموزش های نظامی، محمدرضا دستواره که مسئولیت لشکر ۲۷ را به عهده داشت، از قاسم صادقی خواست مثل قبل و دوران همراهی اش با شهیدکریمی، به ستاد فرماندهی برود و نیروی آزاد و همراه فرمانده جدید لشکر باشد.
صادقی در بازگشت به تهران، به پایگاه مالک اشتر رفت و به خاطر وضعیت تاهل، مامور رانندگی خواهران سپاهی شد. وظیفه وی در این برهه، انتقال بانوان سپاهی پایگاه مالک اشتر به منازل شهدا برای رسیدگی به آنها بود. بعد از تشکیل باردیگر گردان حبیب هم، صادقی در عملیات والفجر ۸ و تصرف فاو، مسئول انتقال نیرو و آب وغذا بود. او باردیگر خویش را به پایگاه مالک اشتر معرفی نمود و مسئول رسیدگی به امور شهدا و خانواده هایشان شد. سپس به دوکوهه بازگشت و در خلال عملیات های کربلای ۴ و ۵، شب قبل از عملیات، فرمانده گردان ها را به شناسایی منطقه عملیات برد.
تابستان ۱۳۶۶ که سفر حج جریان داشت، صادقی به عنوان خادم کاروان عازم شد. بعد از حج هم اوایل شهریور به جبهه غرب رفت که عملیات نصر ۷ در آن جریان داشت. او خبرنگارها را به منطقه جنگزده و بمباران شده حلبچه برد و روز ۵ فروردین ۱۳۶۷ بود که ضمن حضور در چادرهای قرارگاه تاکتیکی، به خاطر بمباران هواپیماهای دشمن، گوشت پای راستش کنده و انگشت پایش به پوست آویزان شد. وی در این حادثه، دو انگشت پای خویش را از دست داد. بدین سان برای ۳ ماه زمین گیر شد و شرکت در عملیات بیت المقدس ۴ را از دست داد.
در مقطع پایانی جنگ، وقتی گردان های مختلف برای انجام عملیات مرصاد به کرمانشاه می رفتند، حاج قاسم صادقی در دوکوهه ماند و هماهنگی های لازم برای اعزام نیرو و ارسال مهمات به منطقه جنگ را برنامه ریزی نمود.
با پایان جنگ، حکم فرماندهی پادگان دوکوهه برای صادقی صادر شد. او بعد از مدتی جای خویش را به محمدعلی شامانی داد و برای مدتی مسئول خط پدافندی پاسگاه زید در شلمچه شد. بعد از پایان این مأموریت هم به تهران بازگشت و در پادگان های ولی عصر (عج) و امام حسن (ع) در واحد عملیات و ایثارگران مشغول بکار شد.
حاج قاسم صادقی سال ۱۳۸۸ از سپاه پاسداران بازنشسته شد و از آن پس همراه خانواده خود یادمان شهدای فداییان اسلام و کوی ذوالفقاری آبادان را سامان داد.
این مطلب را می پسندید؟
(1)
(0)
تازه ترین مطالب مرتبط
نظرات بینندگان در مورد این مطلب