یادداشت مهمان؛
چرا رحمت الله رئیسی به جومونگ معروف بود؟
پرسی بلاگ: پرسی بلاگ: عنوان عجیب کتاب از روحیه خود آقای رئیسی آمده که در تمام مدت اسارت بدون ناامیدی و خستگی دنبال فرار بوده است. به این علت دوستانش او را جومونگ صدا می زدند.
خبرگزاری مهر _ گروه فرهنگ و ادب: کتاب «جومونگ یا ابوزینب» دربرگیرنده خاطرات رحمت الله رئیسی از شش ماه اسارت به دست مسلحین سوری و ۴۸ پاسدار حاضر در سوریه، چندی است توسط انتشارات سوره مهر انتشار یافته است.
رحمت الله رئیسی به سبب شکنجه های زیاد، گرفتار سردرد شدید شده و به همین خاطر تکه پارچه ای را به سر خودش می بست. سایر پاسدارهای همبند وی برای شوخی او را که شبیه جومونگ شده بود، جومونگ صدا می زدند. ابوزینب هم نام جهادی وی در سوریه بود که رزمنده های مدافع حرم برای حفظ هویت خود، از این اسامی استفاده می کردند.
آزاده جهان احمدی نویسنده و پژوهشگر با نگاهی به کتاب جومونگ یا ابوزینب یادداشتی نوشته که با عنوان «جومونگ در زندان جیش الحر» در اختیار خبرگزاری مهر قرار گرفته است.
در ادامه مشروح این یادداشت را می خوانیم؛
جومونگ یا ابوزینب اگر طرح جلد خوبی ندارد؛ محتوای جذابی دارد. جذاب به این معنا که ما بواسطه تجربه سخت و عجیب راوی آن یعنی رحمت الله رئیسی سر از زندان یک گروه تروریستی در سوریه در می آوریم. آن هم در سالیان ابتدایی دهه ۹۰ شمسی. و این یعنی قابی دقیق تر و شفاف تر از آن چه تا حالا در تلویزیون دیدیم.
وقت جنگ تحمیلی از راه رسید؛ بالاخره این مملکت نیازمند مقابله با دشمنی بود که رسماً اعلام نموده بود چشم به خاک ما دارد و این یعنی تهدید تمامیت ارضی کشورمان. آن هم در شرایطی که ما یک انقلاب اجتماعی و سیاسی بزرگ و عمیقی را پشت سر گذاشته و در آغاز راه جدید بودیم. هجوم، آنقدر قوی و گسترده بود که چاره ای جز استفاده از نیروهای مردمی در کنار نیروهای مسلح نبود. از همان موقع هم عده ای که کنج عافیت گزیده بودند زبان به طعن همین نیروهای جان بر کف گشادند که شما برای تلویزیون و یخچال و فلان و بهمان به جنگ می روید.
مخلص کلام این که آدم ها همان سابق ها هستند. شبیه به هم می آیند و می روند و تاریخ مدام تکرار می شود. رحمت الله رئیسی هم خودش است در بستر تاریخ. یک شیرازی ساده و با صفا که دل در گرو انقلاب اسلامی و شخص آقاروح الله دارد. از همان آدمهایی که برای این دل در گروبودن و نهادن با افتخار هزینه هم می دهند و از احدی هم طلبکار نیستند. کتاب «جومونگ یا ابوزینب» به خاطرات پاسدار «رحمت الله رئیسی» از شش ماه اسارات در سوریه می پردازد. بخش اول کتاب با عنوان «بند یک» از دوران پیش از انقلاب و کودکی رئیسی در یکی از روستاهای شهر اقلید از توابع استان فارس شروع می شود و در ادامه از مدرسه رفتن تا کارهای انقلابی و حضورش در جبهه جنگ ایران و عراق را روایت می کند.
در این بخش ما با یک سیر منسجم از زندگی سوژه روبرو می باشیم. اما سیری که حاصل خاطرات راوی است. یعنی نویسنده از دل مصاحبه ای که در اختیارش قرار گرفته است در یک طرح کلی و کلان خاطراتی را در بستر زمان انتخاب نموده که به معرفی راوی کمک می نماید. در این بخش استفاده از لهجه بومی اقلید نقطه قوت کار است. و البته نویسنده در پاورقی معادل لغات را آورده است. سرعت بیان اتفاقات در این بخش نسبتاً تند است. ظاهراً چون نویسنده و راوی تمرکز خودرا بر بخش دوم زندگی و خاطرات رحمت گذاشته اند نیاز به تفصیل در این بخش نمی بینند. هرچند همین حدود صد صفحه در بند یک برای آشنایی با سوزه به قدر کافی به نظر می آید.
اما بخش دوم که مورد علاقه زیاد خود من هم بوده ماجرا و اتفاقات حضور راوی در سوریه است. ناظر به بخش اول این سیاهه گفتم که تاریخ مدام تکرار می شود رحمت الله هم جایی ایستاده است که باید. امروز که دی ماه ۱۴۰۳ است گروه تروریستی تحریرالشام سوریه را گرفته و نظام سیاسی تحت حاکمیت بشار اسد سقوط کرده است. در سالیان ابتدایی دهه نود که دولت اسلامی عراق و شام یعنی داعش اعلام موجودیت کرد اوضاع با الان تومنی صنار توفیر داشت.
داعش در جلو دوربین سر می برید و چاقوی سرخ از رنگ خون گلوی آدمها را بالا آورده و تهدید می کرد هیچ حرمی از تخریب در امان نیست. و هیچ عقیده ای الاّ آن چه آنها به آن مومن هستند قابل پذیرش. فقط هم همین ها نبود. تهدید مرزها و حرم در ایران اصل ماجرا بود. و داعش هم فقط یکی از گروه و نیروهای تروریستی که در سوریه و عراق حضور داشت.
حالا این یادداشت هم خیلی مجال ندارد که به چند و چون ماجرا بپردازم لکن فقط به همین اشاره بسنده می کنم که حضور مستشاری ایران در خارج از مرزهایش باز هم یک عده عافیت طلب بی نظر و بصر را زبان دراز کرده که اینها سربازان بشار هستند. خوب راستش من توقع از این جماعت ندارم اما دست کم این کتاب در بخش دوم خوب نشان میدهد که چرا دخالت ایران در سوریه برای جمع کردن بساط این گروه لازم بوده است. نه با تحلیل که بیشتر با متن حوادث و فرامتن گریزناپذیر آن. و البته که گفتن ندارد با گذشت آن سالها هم تحریرالشام هم خوب می داند و هم دستهای پشت پرده که نمی توان با آن تصویر رعب آور و توهین به مقدسات و عقاید دیگران ماند و حکومت کرد.
بخش دوم کتاب با عنوان «بند دو» به حضور رحمت الله همراه چند تن از پاسداران دیگر در سوریه اشاره دارد که در سال ۱۳۹۱ برای آموزش نظامیان سوری وارد دمشق می شوند. نکته غافلگیرکننده و جذاب ماجرا جایی ست که راننده این ۴۸ پاسدار منافق و یا بهتر است بگویم آدم فروش از آب در می آید و همین هم سبب می شود رحمت و همراهانش با قرار گرفتن در تله گروه جیش الحر و اسارت، چندین بار تا نزدیکی اعدام بروند. اما عنوان عجیب کتاب از کجا آمده؟ از روحیه خود آقای رئیسی که در تمام مدت اسارت بدون ناامیدی و خستگی دنبال فرار بوده است. به این علت دوستانش او را جومونگ صدا می زدند.
در این بخش از همان شروع و بدون مقده چینی داستان اسارت رحمت روایت می شود. به قول خود رحمت همه چیز با آن فرمان قف قف آغاز شد. آغاز شد و چه شروع و امتدادی! رحمت میگوید وقتی مسلحین وارد اتوبوس آنها شدند اصلاً قصد نداشتند تا تن به اسارت بدهند. دلیلش هم مشخص یود. آنها جوانانی بی تجربه نبودند بلکه مردانی ورزیده و جنگ دیده بودند. به نظرشان می توانستند به آسانی از پس این تروریست ها در بیایند. منتهی فرمانده چیزی میگوید که نطق هه انها بسته می شود. سردار صفری می گوید ایران هنور درگیری در منطقه نداشته و اگر ما الان درگیر شویم می فهمند ایران نیروی نظامی فرستاده است و می شود خوراک رسانه های خارجی.
آدم در بند دنبال کوچکترین نشانه برای ردی از آزادی است. رحمت هم از این قاعده مستثنی نیست پس از اسارت، روزها و برخوردهای بسیار ترسناک و عجیب و تکان دهنده یکی از عناوینی که کورسویی از امید برای او باقی می گذارد؛ خوابهایی است که می دیده. خواب هایی که بشارت آزادی به او می دادند. او دنبال تفسیر و تعبیر خواب ها می گشته و پس از آزادی هم مشخص می شود همه خوابها صادقه بودند.
در بخشهایی از کتاب می خوانیم؛ «دو روز بود که دیگر خبری از همان یک دانه خرمای گندیده و نان خشک هم نبود سراغمان هم نمی آمدند از ضعف چشمانم سیاهی می رفت؛ هر چند که روزهای قبلش هم با نوروری و یادگاری و اکبری و بیدقی و حاج آقا روزه می گرفتیم نان و خرمایی را که ساعت ده بامداد می دادند، موقع سحر با بلند شدن بانگ خروس از خانه های اطراف می خوردیم. کته جو را هم ولی حال دیگر که ساعت چهار عصر می آوردند موقع افطار می خوردیم. همان غذای بخور نمیر هم نبود هر چه هم ابومحمد استراق سمع کرد که از سروصدای نگهبان ها چیزی دستگیرش شود، برای ما آب و نان نشد. آخر از بس به ابو محمد نالیدیم تا خبری ازشان بگیرد، با نگهبانی صحبت کرد. فهمیدیم که میان گروه های خودشان درگیری شده تعداد زیادی هم کشته شدند. به ابو محمد گفته بود درخواستی نکنید که همه ناراحت اند. بالاخره پس از دو روز، صدای زنجیر آمد بلند شدم نشستم نگهبان در چوبی پایین را هم باز کرد و دو تا بسته ماکارانی پرت کرد داخل… همچنین که داشت می رفت داد زد؛ (کلوا لکی لا تموتوا؛ بخورید تا نمیرید) نمی دانستم بروم طرفش یا نه. ابومحمد سر پاکت را باز کرد. یک نخش را برداشت و گذاشت دهانش» صفحه ؛۱۳۳
این مطلب را می پسندید؟
(1)
(0)
تازه ترین مطالب مرتبط
نظرات بینندگان در مورد این مطلب