گزارش مهر از تشییع پیكر شهید محمدحسن زارعی؛

MHZ رمزی که بعد از سال ها غربت، هویت شهید را فریاد زد

MHZ رمزی که بعد از سال ها غربت، هویت شهید را فریاد زد

پرسی بلاگ: به گزارش پرسی بلاگ، حتی پلاک هم از ضربه روزگار بی نصیب نمانده بود. اما همان سه حرف اختصاری، MHZ، کافی بود تا هویت شهید بعد از سال ها غربت، بار دیگر بر این خاک ثابت شود.



خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ و ادب - زینب رازدشت: صدای قرآن از بلندگوهای معراج شهدا به گوش می رسد. سربازان مقابل درب های معراج ایستاده اند و به میهمان امروز، شهید محمدحسن زارعی، نوجوان ۱۷ ساله، خوش آمد می گویند. خانم ها از ورودی خواهران و آقایان از ورودی برادران وارد معراج می شوند. هر کسی به صورتی خودرا سرگرم کرده است. نفراتی تسبیح به دست، ذکر می گویند و تعدادی هم روبه روی پیکرهای شهید گم نام نشسته اند و دعاهای شان را آهسته زیر لب زمزمه می کنند؛ چهره های شان غرق در اندوه و یاد شهید است و اشک ها بی اراده از چشمان شان جاری می شود. چند نفری هم روبه روی قبله ایستاده اند و نماز می خوانند. آن طرف تر هم تعدادی نشسته اند و قرآن قرائت می کنند. سه برادر به همراه یک خواهر بصورت پراکنده در معراج شهدا، قبل از اذان ظهر ایستاده اند و به گونه ای مشغول صحبت با اقوام، دوستان و آشنایان هستند. از خادم معراج سراغ مادر یا پدر شهید را می گیرم که می گوید: پدر و مادر شهید فوت کرده اند و به ترتیب خواهر و برادران شهید را نشانم می دهد تا بتوانم گفتگویی با آنها داشته باشم.
ساعت را نگاه می کنم؛ به نظرم آنقدری فرصت دارم که حداقل با یکی از برادران شهید مصاحبه کنم. در بین جمعیت، محمدعلی زارعی، برادر بزرگ شهید، با چهره ای آرام و نگاهی پر از خاطره ایستاده بود. با او هم کلام شدم تا از برادر شهیدش بیشتر بدانم. محمدعلی زارعی فرزند ارشد خانواده زارعی و برادر بزرگ تر شهید است. زمانی که شهید محمدحسن زارعی در سن ۱۷ سالگی راهی جبهه ها می شود، او حدودا ۲۸ سال سن داشت.

امید را در بین جوانان تقویت کنیم

محمدعلی زارعی برادر ارشد شهید زارعی اظهار داشت: محمدحسن در دوران کودکی بسیار شیطنت داشت. کمی که بزرگ تر شد، خودرا مکلف به رفتن در جبهه های حق کرد. با وجود این که من و برادر دیگرم در جبهه بودیم و پدرم به او گوشزد می کرد که درسش را بخواند. اما او می گفت هر کسی جای خودرا دارد و من هم باید همچون برادرانم به جبهه بروم و از میهنم دفاع کنم.
وی اضافه کرد: نوجوانان و جوانانی که در آن دوران به جبهه می رفتند، خواهان مسایل ملی و مذهبی بودند. این نوع نگرش برگرفته از خانواده بود. خانواده در این راه بسیار می تواند اثرگذار باشد و پدر و مادرم در این راه توانست ما را به درستی تربیت کنند. محمدحسن در آن مقطع دانش آموز هنرستان آزادی فلسطین واقع در میدان امام حسین بود که از همان مدرسه به جبهه اعزام شد. پدرم به سختی رضایت داد برای اینکه بر این تصور بود که دو پسرش در جبهه هستند و محمدحسن هنوز سنی ندارد و باید به مدرسه برود. اما در نهایت او پدر را راضی کرد و نامه مدرسه را به امضای پدر رساند.
در این میان بود که اشک امانش نمی دهد. اشک هایش از گوشه های چشمانش روی گونه های سرازیر می شود. انگار دیدار آخرش با محمدحسن مقابل چشمانش می آید. با همان چشمان پر از اشک و گریه کنان اضافه کرد: قبل از رفتن محمدحسن به جبهه، برای دیدن پسر دومم به منزل ما آمد. پسرم تازه متولد شده بود. محمدحسن آمد و رفت. همان رفتن شد که سفر آخرش بود. او ۱۹ دی سال ۶۱ به منطقه رفت و در نهایت ۲۲ فروردین سال ۶۲ در عملیات والفجر ۱ در فکه به شهادت رسید.

وی اضافه کرد: بعد از ایام عید سال ۶۲ بود که خبر شهادتش را آوردند. برای پیگیری به منطقه رفتم تا از نزدیک با دوستان و هم رزمانش صحبت کنم و بدانم که چه اتفاقی برای محمدحسن افتاد. بیشتر دوستان تأیید کردند که او شهید شده است. حتی یکی از همرزمانش دیده بود که محمدحسن ترکش خورده است و نتوانسته بودند که پیکرش را بیاورند و پیکرش در منطقه مانده بود.
زارعی اظهار داشت: اسفندماه سال قبل بود که به منزل خواهرم رفتیم و در آنجا خبر کشف پیکر محمد حسن را به ما دادند. لحظه ای که خبر را شنیدم، از یک طرف خوشحال بودیم و از سویی بغض داشتم چونکه پدر و مادرم همیشه آرزوی چنین روزی بودند.
وی اضافه کرد: امروزه جامعه به سمتی رفته است که جوانانمان ناامیدند و به فکر مهاجرت می افتند. امیدوار هستم کشور به سمتی برود که امید در بین جوانان قطع شود و شرایط اقتصادی کشور رو به بهبودی برود.

محمدحسن با اصرار رضایت نامه را از پدر گرفت

آن طرف تر خانمی را می بینم که آرام و با چشمان پر از اشک روی صندلی نشسته است. معصومه زارعی خواهر بزرگ تر که چهارسال از شهید بزرگ تر است. او مسئولیت پذیری را خاص ترین خاصیت شهید مطرح کرد. بسیار آرام و شمرده صحبت می کرد. انگار در جای خالی مادر می خواست برای برادرانش مادری کند. آرام به همه دلداری می کرد و در آرامش کامل از خصوصیات شهید برای اطرافیان می گفت.

معصومه زارعی اضافه کرد: زمانی که محمدحسن راهی جبهه شد، ازدواج کرده بودم. دوران کودکی اش را به خوبی یاد دارم که چقدر بازیگوش بود. محمدحسن کلاس یازدهم بود. یادم می آید زمانی که نامه مدرسه را به پدرم نشان داد تا امضایش را بگیرد و راهی جبهه شود، پدرم قبول نکرد. او آنقدر اصرار کرد تا توانست پدرم را راضی کند. او بر این تصور بود که باید برای دفاع از میهن به جبهه برود که قهرمانانه جلو رفت. از همان زمان که خبر مفقودی اش را به ما دادند، پدر و مادرم بی قراری می کردند. البته چند سال بعد شهید گم نام اعلام گردید.
وی اضافه کرد: از اسفند سال قبل که خبر کشف پیکر را به ما دادند، تا به امروز بی قرار بودم. ایام عید را متوجه نشدم. برای امروز ثانیه شماری می کردم. پدر و مادرم هم نبودند به خاطر همین مسئولیتی گردن مان بود. مادرم ۱۷ اردیبهشت سال ۱۴۰۰ در اثر کرونا فوت کرد. پدرم هم ۱۰ سالی می شود از دنیا رفته است. آنها بسیار چشم انتظار بودند.

فوتبال ورزش مورد علاقه شهید محمدحسن زارعی بود

محمدحسین زارعی فرزند سوم خانواده و برادر بزرگ تر شهید که حدودا یک سال از شهید محمدحسن بزرگ تر بود. او شهید محمدحسن را فرزند چهارم خانواده معرفی می کند. زمانی که شهید محمدحسن به جبهه می رود، او ۱۸ ساله بود. وی درباره ی شهید محمدحسن اظهار داشت: محمدحسن در رشته مکانیک هنرستان آزادی فلسطین در میدان امام حسین درس می خواند. دوم دبیرستان بود که مدرسه را رها می کند و راهی جبهه می شود. اهل مسجد بود و بیشتر به مسجدالحسین واقع در میدان ۸۸ نارمک می رفت. او دائماً می اظهار داشت که باید به جبهه برود و احساس وظیفه می کرد درحالی که من به همراه برادرم در جبهه بودیم.

وی اضافه کرد: شهید محمدحسن علاقه بسیاری به فوتبال داشت و در تیم فوتبال مدرسه بازی می کرد و جوایز بسیاری در این زمینه کسب کرده بود. زمانی که خبر کشف پیکر را به ما دادند، داغ مان تازه شد و در این یک ماه بی قرار بودیم تا پیکر به دست مان برسم. این مدت بسیار بر ما سخت گذشت.

شهید محمدحسن در یک روز دو کاپ قهرمانی را گرفت

هادی زارعی برادر کوچک تر شهید محمدحسن است. زمانی که شهید محمدحسن راهی جبهه می شود او ۱۲ سال بیشتر نداشت. هادی زارعی درباره ی شهید اظهار داشت: محمدحسن علاقه زیادی به فوتبال داشت و ما باهم فوتبال بازی می کردیم. او پنج سال از من بزرگ تر بود. محمدحسن بسیار مستقل بود تا جایی که تابستان ها در صنف های مختلف واقع در محله مان همچون قصابی و میوه فروشی کار می کرد. او از ۱۵ سالگی دست به جیب خود شد. نه فقط هزینه های خودش را می داد بلکه کمک حال خانواده هم بود. برای من کتانی می خرید و باهم به سینما می رفتیم. بیشتر به فیلم های جنگ علاقه داشت.
وی اضافه کرد: از زمانی که محمدحسن راهی جبهه شد، مادرم دل نگرانش بود و برایش بی قراری می کرد. از آن زمان که خبر مفقودی اش به ما رسید، همه تلاش مان را برای پیدا کردنش کردیم و به نتیجه نرسیدیم. آن زمان که اسامی اسرا را در روزنامه ها می زدند، مادرم شب و روز نداشت. خواهر و برادرهایم ازدواج کرده بودند و من کنار پدر و مادرم بودم. مادرم بعد از مفقود الاثر شدن محمدحسن، مریض احوال شد و او را به دکتر می بردم و همراهی اش می کردم. به صورتی می توان اظهار داشت که عصای دستش بودم.

زارعی اظهار داشت: محمدحسن در هر تیم فوتبالی که بازی می کرد، پیروز می شد. یک دفعه در یک روز دو کاپ قهرمانی را گرفت. با آن جثه اش در یک مسابقه بامداد و یک مسابقه شب، بازی کرد و کاپ قهرمانی را گرفت. تا قبل از فوت مادرم کاپ ها بود اما دیگر خبری از کاپ ها ندارم.
وی اضافه کرد: ابتدا خبر شهادت محمدحسن را برایمان نیاوردند. اول گفتند که او مجروح شده است. سپس خبر آمد که از محمدحسن هیچ خبری نیست و شاید شهید شده باشد. اطلاعات قطره چکانی به ما می رسید. پس از مدتی برادرم بوسیله دوستانش متوجه شهادتش شده بود. شهید تاج الدین به ما اطلاع داد که محمدحسن شهید شده است او بسیار به محمدحسن نزدیک بود اما حیف که به شهادت رسید و نتوانستیم از او اطلاعاتی درباره ی محمدحسن بگیریم.
برادر کوچک تر شهید محمدحسن اظهار داشت: جواد اصغرزاده یکی از دوستان نزدیک و هم رزم محمدحسن است. وکیل دادگستری هستم و در یکی از روزها موکلم عکسی را به من نشان داد که محمدحسن در آن عکس بود. اصغرزاده در جریان همه جزییات مربوط به محمدحسن است. او گنجینه خوبی می تواند برایمان باشد.

وی اضافه کرد: امروز بسیار افسوس خوردم که مادرم کنارمان نیست. او بسیار چشم انتظار محمدحسن بود. وی در ۲۲ اردیبهشت سال ۱۴۰۰ بر اثر کرونا از دنیا رفت. تا روزی که زنده بود چشم انتظار محمدحسن بود. حتی قبل از آنکه به بیمارستان برود، می گفت یک نفر در خانه باشد شاید خبری از محمدحسن برایمان بیاورند. حتی در آن دوران بحبوحه جنگ همیشه چشمش به در خانه بود تا شاید کسی خبری برایش بیاورد. زمانی که قصد داشتیم خانه را بفروشیم، به ما می گفت اگر از این خانه برویم چه کسی خبر محمدحسن را برایمان بیاورد. نکند کسی خبری برایمان بیاورد و ما در این خانه نباشیم. روزهای سخت و رنج آوری را مادرم گذراند. برای هر زنگ خانه بی قرار می شد که شاید خبری از محمدحسن برایش بیاورند. صدای اذان به گوش می رسد. باید مصاحبه را تمام می کردم. جانمازهای سبز رنگ در چند ردیف در معراج شهدا چیده شده اند. کم کم آقایان و خانم ها در محل نماز ایستادند و نماز ظهر و عصر به جماعت خوانده شد. بعد از اقامه نماز، دعای فرج با نوایی خاص قرائت شد؛ نوایی که هر کلمه اش اشک را بر گونه ها جاری می کرد. صدای شاتر دوربین ها با زمزمه ی یا حسین در هم آمیخته بود بعد از اقامه نماز ظهر و عصر، صدای ذکر یا حسین از بلندگوها طنین انداز شد. در معراج شهدا، رسم بر این است که پیکر شهید با ذکر یا حسین وارد شود. تابوت شهید زارعی، بر دستان سربازان، و با زمزمه مداوم یا حسین، وارد معراج شهدا شد. نگاه خواهر شهید، مات و مبهوت، بر تابوت خیره مانده بود. صدای شاتر دوربین ها با زمزمه یا حسین در هم آمیخته بود. تابوت در فضای معراج شهدا آرام بر زمین گذاشته شد و سه برادر بر صندلی هایی روبه روی آن نشستند. روضه قتلگاه شروع شد؛ روضه کربلا، روضه حضرت زینب… عکاسان و فیلمبرداران مشغول ثبت این لحظات بودند. روضه خوان می خواند، مهمانان اشک می ریختند و اشک های شان مقابل دوربین ها در تاریخ ثبت می شد.
خواهر شهید، چادر را بر سر کشیده و سر بر تابوت گذاشته بود. لرزش شانه هایش گواه بر شدت گریه هایش بود. سه برادر و خواهر، آرام و بی حرکت، مقابل پیکر شهید نشسته بودند و لحظه ای چشم از آن بر نمی داشتند. «حسین جان، حسین جان»، زمزمه ای یکپارچه در سالن پیچیده بود و اشک بر گونه ها جاری بود. بعد از پایان مراسم عمومی، خانواده برای وداع خصوصی به خلوتگاه رفتند. چند دقیقه ای دور از دید خبرنگاران و میهمانان، با شهیدشان خلوت کردند. در آن فضای آرام، زمان انگار ایستاده بود. سه برادر و یک خواهر، بعد از سال ها فراق، در سکوت و اشک، با شهید نجوا می کردند؛ وداعی سراسر دلتنگی و حسرت.
بعد از وداع خصوصی، محمد شمس، مسئول معراج، وسایل همراه پیکر شهید را به خانواده تحویل داد؛ جوراب ها، کفش ها، کلاه و پلاکی که بر آن سه حرف اختصاری «MHZ» حک شده بود. خواهر، با دستان لرزان، خاک را از روی وسایل برادر پاک می کرد. انگار می خواست پس از سال ها، باردیگر از او مراقبت کند. زیر لب زمزمه می کرد: «بگذار خاک را از روی وسایلت بتکانم، جان برادر…» در صدایش، سال ها دوری و حسرت موج می زد. کفش های فرسوده، جوراب های پاره، پلاکی لطمه دیده… اما همان سه حرف اختصاری، هویت شهید را بعد از سال ها غربت، باردیگر بر این خاک ثابت می کرد. برادران نیز هر کدام یکی از این وسایل را در دست گرفته بودند. کفش های کهنه، جوراب های پاره، و پلاکی که قسمتی از آن فرو رفته و شماره ای نامشخص بر آن حک شده بود. اما زیر آن شماره ها، سه حرف «MHZ»، مخفف نام محمدحسن زارعی، به وضوح دیده می شد. ماجرای عکسی که برای همیشه سر جایش ماند در چشمان هر یک از اعضاء خانواده، داستانی از دلتنگی، صبر و افتخار موج می زد. گویی هر کدام به تنهایی، سالیان نبودن او را زیسته بودند. و در این لحظه، کنار پیکر مطهر شهید، به آرامشی عمیق دست یافته بودند. دعای فرج از معراج شهدا شنیده می شود. به هنگام خارج شدن از معراج صدای خانمی را می شنوم که خاطره ای از شهید محمدحسن زارعی را برای اطرافیانش می گوید. کنجکاو می شوم و به نزدیکش می روم. سیما محمودی دخترخاله شهید است. وی در این سال ها عکس شهید را مقابل بوفه زده است. وی در این زمینه اظهار داشت: هر کسی به منزل ما می آمد، می گفت عکس را بردار چه نیازی است که عکس را آنجا بزنی. امسال در خانه تکانی یک لحظه به فکرم خطور کرد که عکس را بردارم و به اتاق ببرم و در کتابخانه بگذارم که یک دفعه از تصمیمم منصرف شدم و عکس را سرجایش گذاشتم و با خود گفتم که هر چه دارم از شهید دارم. برای اینکه با هر مشکلی که روبه رو می شوم، به شهید محمدحسن زارعی مراجعه می کنم و مشکلم یک دفعه حل می شود. فردای همان روز پسرم زنگ زد و اظهار داشت که پیکر شهید محمدحسن پیدا شده است. در آن لحظه خدا را شکر کردم که عکس شهید را سرجایش گذاشتم و شرمنده اش نشدم.
وی ادامه داد: از شهید محمدحسن معجزات بسیاری دیدم. سوم اردیبهشت سال ۸۸ در دیاله عراق مجروح شدیم. پسرم بیشتر مجروح شده بود. از شهید محمدحسن خواستم تا کمکمان کند. پسرم را تا مرز ایران آوردیم و در همه لحظات احساس کردم محمدحسن کمکمان کرده است. ان شالله در آن دنیا شهید محمدحسن دستمان را بگیرد. شهدا زنده اند، شفاعتمان می کنند. شهدا دستمان را می گیرند. اینها جملاتی است که مهمانان به زبان می آورند. محمدحسن زارعی، پس از ۴۲ سال، به آغوش میهن و خانواده بازگشت. بازگشتی که نه فقط پایان یک انتظار طولانی بود، بلکه شروع فصلی نو در تاریخ این خانواده و این سرزمین بود. فصلی که با عطر ایثار و شهادت، برای همیشه جاودانه خواهد ماند.

1404/01/20
09:57:54
5.0 / 5
35
تگهای خبر: بیمارستان , خرید , دوربین , فروش
این مطلب را می پسندید؟
(1)
(0)

تازه ترین مطالب مرتبط
نظرات بینندگان در مورد این مطلب
لطفا شما هم نظر دهید
= ۷ بعلاوه ۴
پرسی بلاگ